یه اتاقی باشه گرم گرم،روشن روشن

کف اتاق سنگ باشه،سفید باشه

تومنو بغل کنی که نترسم

که سردم نشه ... که نلرزم

جوری که تو تکیه دادی به دیوار

پاهاتم دراز کردی

منم اومدم نشستم جلوت

و به تو تکیه دادم

باپاهات محکم منو گرفتی

دوتادستاتم دورم حلقه کردی

بهت میگم چشاتو میبندی؟    می گی آره

بعدچشاتو میبندی

بت میگم قصه میگی برام؟    تو گوشم می گی آره

ادامه نوشته

زن شیطان نیست...

  زن شیطان نیست...

  زن جلوه زیبایی بی حد خداوند است ...

  میل انسان به بقا...

  میل انسان به زندگی...

  میل انسان به زیبا پرستی...

  میل انسان به انسان...

  زن شیطان نیست ... گوشه ای از هنر آفرینش است...

  زن ... عـــشق است

  یک سرمایه ابدی در جهان...

  خلاصه تمام مهربانی های دنیا...

  چشمهایت را که پاک کنی از تمام هوسها

  ناز یک زن را جوهر زنانگی او میبینی نه نیاز مردانگی خود...

اتفاقات عجیب در تئاتر کهکیلویه و بویراحمد!

ایسنا: صادق‌بندی کارگردان و بنیان‌گذار انجمن نمایش در شهر «لیکک» از توابع استان کهکیلویه و بویراحمد در گفت‌و‌گویی، به مشکلات تئاتر در این ناحیه اشاره کرد و گفت: تئاتر در استان کهکیلویه و بویراحمد سال‌هاست که با مشکلات زیادی مواجه است. متاسفانه امکانات تئاتر در این استان تنها در مراکز استان خلاصه می‌شود.

وی ادامه داد: با وجود اینکه شهر ما زادگاه مدیر مرکز هنرهای نمایشی هم است ولی یک سالن تخصصی برای تئاتر و حتی سالن‌ اجتماعات نداریم و ناچاریم کارهای‌مان را در تریلی یا خیابان اجرا کنیم. در این وضعیت، سوله‌های ورزشی بهترین جایی بوده است که گروه‌ها در آنجا اجرا رفته‌اند و بابت آن هم کرایه‌های بسیار سنگینی از ما گرفته‌اند.

ادامه نوشته

می ترسم از نبودنت

اینو می نویسم واسه سه نفری که خیلی برام مهمن
بابام... عموم... . کسی که عموم ازش متنفره
امیدوارم یه روز اینو ببینن

 

می ترسم از نبودنت و از بودنت بیشتر...!

نداشتنت ویرانم می کند و داشتنت متوقفم...!

وقتی نیستی کسی را نمی خواهم و وقتی هستی تو را می خواهم...!

رنگهایم بی تو سیاه است و در کنارت خاکستری ام...!

خداحافظی ات به جنونم می کشد و سلامت به پریشانیم...!

بی تو دلتنگم و با تو بی قرار...!

بی تو خسته ام و با تو در فرار...!

در خیال من بمان...

از کنار من برو...!!

من خو گرفته ام به نبودنت...!

از سکوتم بترس...

وقتی که ساکت می شوم...

لابد همه ی دردهایم را برده ام پیش خدا...!

دلتنگی...

میدونی...

باید بفهمی وقتی دلت می گیره...

تنهایی!

باید یاد بگیری از هیچ کس توقع نداشته باشی!

باید عادت کنی که با کسی درد دل نکنی!

باید درک کنی که هرکس مشکلات خودشو داره!

باید بفهمی وقتی ناراحتی...

دلتنگی...

یا حوصله نداری...

هیچ کس حوصله تورو نداره!

دیگه باید فهمیده باشی همه رفیق وقتای خوشی اند!!!!!

درد و دل با خدا

آنگاه که آرزوهایم را به روی دیوار نوشتم نمی دانستم چشم نامحرمی بدان نظارگر است.آنگاه که مشق سکوتم را خواستم بر دیواره های تاریک شب بنویسم طوفانی آمد و آرامش مرا به یغما برد و آنگاه که درد بی کسی هایم را به رودخانه زلال صاف سپردم او با بی اعتنایی از کنار من گذشت

 

و آنگاه که فریادم را بر سر کو ها کشیدم تا بلکه آرام گیرم او نیز فریادم را پس داد و مرا قبول نکرد حالا با توام با تویی که حرف و دلم و درد تنهایی هامو صدای فریادم را که از سوز و زخم دل است را از پشت دیوارها و فاصله ها می شنوی تو چی تو هم می خواهی مرا تو این دنیای وانفسا تنها گذاری و مرا به حال خود رها کنی

 

خدای من من تنهام ، یارایی را برای یاری دهنده ام نیست دستم را بگیر که احساس می کنم هر چه بیشتر برای رهایی از مرداب سختی ها و دلتنگی های این دنیا دست و پا می زنم بیشتر در آن غرق می شوم و در آن فرو می روم یا پر پروازم ده یا...

 

گفته بودی هر گاه تو را به دهنه پرتگاه بردم

 

هراس مکن چون یا تو را از پشت خواهم گرفت یا به تو پرپرواز خواهم داد

 

خدای من خدای من وقتش فرا رسیده پس چرا کاری نمی کنی سنگ ریزه های زیر پایم در حال فرو ریختنند پس چرا یاریم نمی دهی .

بےقـ ـرار

بـے قـ ـرارمـ امشـ♥ـ ـب...

دلـ ـمـ آغـ♥ـوشـ ـت را مـےخـ ـواهد

تـ ـا در آن آرامـ و آرامـ

گـ ـوش کنـ ـمـ به صـ ـداےقـ♥ـلـ ـبت

و زنـ ـدگے کنـ ـمـ

در هـ ـواے نفـ ـ♥ـس هـ ـایـ ـت

و عـ ـاشـ ـق تـ ـر شـ ـومـ

و نـ ـفس هـ ـایـ ـمـ بـ ـه شـ ـمــ♥ ـاره بیـ ـفتنـد

و بےقـ ـرار تـ ـر شـ ـومـ ...

دلـ ـمـ مےخـ ـواهد

بـ ـاز

تـ ـ♥ـو باشے و مـ ـن ...

تقاصـ

بوي باران

بوي باران، بوي سبزه، بوي خاک

شاخه‌هاي شسته، باران خورده پاک

آسمان آبي و ابر سپيد

برگهاي سبز بيد

عطر نرگس، رقص باد

نغمه شوق پرستوهاي شاد

خلوت گرم کبوترهاي مست

نرم نرمک ميرسد اينک بهار

خوش به حال روزگار ...

خوش به حال چشمه ها و دشتها

خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال غنچه هاي نيمه باز

خوش به حال دختر ميخک که ميخندد به ناز

خوش به حال جام لبريز ازشراب

خوش به حال آفتاب ؛

نرم نرمک ميرسد اينک بهار

خوش به حال روزگار ...

خوش به حال روزگار ...


"فريدون مشيري"

ای دوست

ای چرخ فلک خرابی از کینه توست
بیدادگری شیوه ی دیرینه ی توست

ای خاک اگر سینه ی تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه ی توست

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که از این دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سر به سریم

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم

خورشید چراغدان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم

برخیز زخواب تا شرابی بخوریم
زان پیش که از زمانه تابی بخوریم

بر مفرش خاک خفتگان می بینم
در زیر زمین نهفتگان می بینم

چندان که به صحرای عدم می نگرم
ناآمدگان و رفتگان می بینم

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم

در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما
در کارگه کوزه گران کوزه شویم

حکیم عمر خیام