لالایی بیداری 172

پست دوم و شب خوش

______________________


برگشتم خونه ی خودم تو اتاق خودم.

چشمهای اشکی مامان و نمی خواستم. صورت گرفته ی بابا رو نمی خواستم. نگاه نگران السا و حس دلسوزی برادرانه ی آرمینم نمی خواستم. افسوس افروز و نمی خواستم.

در عین حال تحمل دیدن حال زار مژگان خانم و هم نداشتم، گریه ی بی صدای آیدا رو هم نداشتم نگاه پر بغض آقا علیرضا رو هم نداشتم. الان طاقتش و نداشتم. نیاز به زمان داشتم تا خودمو پیدا کنم.

دلم اتاق آیدین و می خواست و تختی که با هم روش خوابیدیم.

خزیدم تو اتاقم و نشستم پشت در. سونیا که اومد حال خوآنش و که پرسید پر بغض لبخندی بهش زدم و سفت بغلش کردم.

بغضی به وسعت همهی خوشی دیشب تو گلوم گیر کرده بود و چشمهایی که خشک بود و نفسی که بالا نمیومد و آرامشی که با بغل کردن این بچه بهم دست می داد.

کمی که آروم شدم سونیا رو ول کردم. اونم گونه امو بوسید و از اتاق رفت بیرون. این بچه هم حالمو درک کرده بود که بی صدا مونده بود و اجازه داده بود هر چقدر که می خوام بغلش کنم و بوش کنم و آروم شم.

افروز و السا اومدن تو اتاق و شروع کردن به حرف زدن. هر دو پر بغض هر دو با اشک.

من اما ساکت و سرد.

السا: آرام خواهری چرا این جوری نشستی؟ گریه کن عزیزم. میدونیم حال تو از همه خراب تره. گریه کن و خودتو خلاص کن.

فقط نگاش کردم و لبخند محوی زدم.

افروز: آرام جان این جوری نکن عزیزم خودتو نابود میکنی.

من: من خوبم چیزیم نیست.

اما چیزیم بود. خیلی چیزها بود. اشکی که بیرون نمیومد، کمری که نباید خم میشد، شونه ای که نباید می افتاد، تحملی که نباید تموم میشد، صبری که نباید لبریز میشد. کوهی که نباید فرو می ریخت.

من هنوز همون آرام بودم.

چیزی عوض نشده بود من هنوزم تکیه گاه بودم.

فقط تعداد تکیه کننده هام زیاد شده بود. هم خانواده ی خودم هم خانواده ی آیدین. چه جوری می تونستم بشکنم؟

آیدین به امید من بود. همه چشمشون به من بود. اگه خم میشدم، اگه شیون می کردم، همه نابود میشدن، همه نا امید میشدن.

خشک و سرد موندم و خیره نگاه کردم و ساکت شدم و نفس کم آوردم.

با هر بار مقاوم موندنم نفسم کم میشد و تنگ میشد و هوا رو گم می کردم.

هر روز میرفتم بیمارستان پله ها رو میشمردم و به پرستارها سلام می‌کردم و با آیدین حرف میزدم و یخچالشو پر می کردم و منتظر میموندم. منتظر که چشمهاشو باز کنه و نگاه کنه به منی که مقاوم موندم و نشکستم و بتونه بهم تکیه کنه.

یک ماه.....

دو ماه....

سه ماه....

و الان چهار ماهه که آیدین خوابیده.

****

آروم قدم بر می دارم و به سمت اتاق میرم. در و باز می کنم و وارد میشم.

شراره دنبالم میاد.

به تخت نگاه می‌کنم. هنوز خوابه.

انقدر می خوابی کسل نمیشی؟

آروم میرم سمتشو میشینم رو تخت کنارش.

دستشو بین دستهام می گیرم و آروم زمزمه میکنم.

من: ممنون که موندی. ممنون که تنهام نزاشتی.

دلم دردودل می خواست، حرف می خواست.

پشت دستش و نرم نوازش کردم و آروم گفتم: آیدین.... وقتی این جوری خوابی... خواب هم میبینی؟ تا حالا خواب منم دیدی؟ من هر شب خواب تو رو میبینم. همیشه هم یه جور.

خواب میبینم در باز میشه و تو با یه لبخند وارد میشی. استوار... بیدار... هوشیار....

سالم ... سالمِ سالم....

نمیدونم چه خوابیه، شاید اونقدر که به بیدار شدنت فکر می‌کنم این خواب و میبینم.

آیدین... من پیشتم... خواهش می کنم مقاوم باش...

آروم دستی به صورتش می‌کشم. قلبم فشرده میشه، نفسم کم میشه. حس می‌کنم یه دستی جلوی دهنمو گرفته و نمیزاره هوا وارد ریه هام بشه.

آروم کج میشم و خم میشم و سرمو می‌گذارم رو بدنش. صدای ضربان قلبش و که میشنوم نفسم بالا میاد. هوا رو پیدا می‌کنم.

صدای هق هق شراره بلند میشه و از اتاق بیرون میره.

با تعجب سرمو می‌چرخونم و به مسیر رفتنش نگاه می‌کنم. همیشه همین جوریه. هر وقت که من این جور با آیدین حرف می زنم شراره گریه می کنه.

میدونم که همه اشون زجر می کشن و نگران میشن و ناراحتن. میدونم دیدن منِ امیدوار براشون سخته اما برام مهم نیست.

شاید فکر کنن که دیوونه ام که هر روز میام اینجا و منتظرم... اما نیستم...

تنهام.... اما دیوونه نیستم....

دلم تنگ میشه و دلم حرف می خواد و دلم همون گوش شنوامو میخواد. این گوش همیشه می شنوه الان ساکت تر و شنواتر هم هست.

و من می تونم بگم... حرف بزنم و گله کنم و داد بزنم و غم داشته باشم بدون اینکه نگران باشم به کسی آسیبی می زنم. بدون اینکه ناراحت چشمهای نگرانی باشم که با غصه نگام می کنن. بدون اینکه بخوام به صورتهای پر ترحم کسایی که بهم اهمیت میدن بی اعتنایی کنم.

یک ساعتی می مونم و زمان ملاقات که تموم میشه از جام بلند میشم. گونه اش و نرم می بوسم و با لبخند ازش خداحافظی می کنم و از اتاق بیرون میام.

تو راهرو ها قدم میزنم و از پرستارها تشکر می کنم و خداحافظ میگم و شراره رو میبوسم و راهی خونه میشم.

کار هر روزم همینه.

زندگی زناشوئیم همینه.

******

لالایی بیداری 171

سلام به همه ی دوستای عزیز و گلم

من دوباره اینجا اومدم که تاکید کنم من یک هفته بعد تموم شدن داستان

اونو از تو سایت حذف می کنم.

حذف می کنم هم از اینجا هم از وبلاگم و قرار هم نیست که تو سایت و وب دیگه ای بزارمش.

پس خواهشاً انقدر در موردش سوال نکنید.

بعد عمری به خودم جرات دادم و می خوام داستانم و برای انتشارات بفرستم

برای همینم نمیتونم بزارم تو نت بمونه.

و هیچ دلیل دیگه ای هم برای این کار ندارم.

اگه داستان و دارم تموم میکنم اونم اینجا به خاطر شما عزیزانیه که

از اول باهام همراه بودید و همیشه منتظر.

انصاف نبود که وسطای داستان اونو حذف کنم.

برای احترام به خواننده های عزیز با اینکه دیر به دیر پست گذاشتم ول یکتاب و براتون تموم میکنم و

بهتون فرصت می دم تا بخونیدش ولی خواهشاً سیو نکنید و یا به صورت ورد و پی دی اف درش نیارید

بزارید این لالایی اگه قراره جزو کتابهایی باشه که باز هم ممکنه بهش رجوع کنید و بخونیدش

این بار از تو کتابخونه اتون برش دارید و بخونیدش.

ممنون میشم از همه ی دوستان گلم.

مرسی مرسی

منتظر نقد و نظراتتون هستم.

______________________________________


******

سرمو کج کردم و گردنمو خاروندم. تو جام غلتی زدم و با برخورد دستم به بدن سفتی آروم چشمهامو باز کردم. مات و گیج به هیکل آیدین خیره شدم.

هنگ بودم و فراموش کرده بودم کجام و آیدین کنارم چی کار میکنه.

یکم مات نگاش کردم و با یادآوری اینکه الان اون شوهرمه لبخندی از سر آرامش زدم و خزیدم تو بغلش.

صدای تقه ای به در که فکر می کردم تو خواب هم چند بار شنیده بودمش و متعاقب اون صدای مژگان خانم که صدامون می کرد و میگفت "لنگ ظهره و حداقل بیدار بشیم یه چیزی بخوریم" باعث شد با شرم کمی آیدین و تکون بدم.

از فکر اینکه اونا الان با خودشون چی فکر می کنن صورتم سرخ شده بود. رسماً آش نخورده و دهن سوخته شده بودیم.

من: آیدین... آیدین جان... آیدینم بیدار شو. زشته مامانت صدامون می کنه. پاشو.... من روم نمیشه اول از اتاق برم بیرون. پاشو دیگه....

وقتی جوابم و نداد تو جام نیم خیز شدم تا بهتر ببینمش و این بار با شدت بیشتری تکونش دادم.

من: آیدین... آیدین جان بیدار شو... به خدا روم نمیشه... آیدین...

چشمهای ملتمسم یهو سرد شد کل بدنم یخ شد. کامل تو جام نشستم. این بار نامطمئن تکونش دادم و منتظر موندم....

با نا امیدی تکونش دادم و منتظر موندم...

میدونستم جوابی نمیشنوم و چشمهای بازشو نمیبینم و بازم منتظرش موندم.

بی حرف نگاش کردم و منتظرش موندم.

دوباره صدای در اومد و صدای مژگان خانم و من جوابی نداشتم بدم و باز هم منتظر موندم.

یه انتظار بی فایده یه انتظار بی جواب و یه انتظار بی پایان...

نمیدونم چقدر.. چند ساعت رو تخت نشستم و فقط نگاش کردم. چند ساعت بی حرف بی کلام خیره موندم بهش به امید اینکه چشمهاش و باز کنه و جواب نگاهمو بده....

صدا ها رو گنگ و نامفهوم میشنیدم. میشنیدم اما درکشون نمی کردم... صرفاً میشنیدم.

مژگان خانم: مرد بیا ببین چی شده... نگران شدم.

آقا علیرضا: چی می خواد بشه زن؟ گرفتن خوابیدن. چی کارشون داری پیله کردی بیدارشون کنی.

مژگان خانم: یه چیزی میگیا خواب چه وقته؟ الان نزدیک 12 است آخه چقدر خواب دارن اینا. دلم به شور افتاده. مادرشم زنگ زده حالشو می پرسه. جواب اونا رو چی بدم؟

آقا علیرضا: چه میدونم می خوای در و باز کن ببین چی شده؟

مژگان خانم: وای خاک به سرم این چه حرفیه؟ خوب زشته. اومدی و ....

آقا علیرضا: دهه من چه میدونم خوب درو باز نکن همین جور منتظر بمون خودشون بیان بیرون.

و سکوت....

و خیره شدن به یه جفت چشم بسته که قصد باز شدن نداشت.

دوباره سر و صدا و ازدحام بیرون در و این بار تنها مژگان خانم نبود. صدای مامان و السا و افروز و آیدا هم میومد که نگران بودن.

در نهایت بین همهمه و کش مکششون بین تمام صداهای گنگی که درکشون نمی کردم نمیدونم کی بود که بی خبر و یهو دستگیره درو کشید و بازش کرد و تو یه لحظه کلی آدم پرت شدن تو اتاق.

حتی چشمم و از آیدین بر نداشتم.

نمیدیدمشون اما حس می کردم که همه اشون خشک شدن.

حقم داشتن تازه عروسی و میدیدن که صبح روز بعد از عروسیش مسخ شده و مات کنار بدن به خواب رفته‌ی شوهرش نشسته و قدرت تکلم نداره.

صدای یا "امام حسین" مامان و "آیدین" گفتن بی رمق مژگان خانم و بعد بی هوش شدنش تو دستهای افروز و آیدا. صدای "دادش" گفتن همراه با زجه ی آیدا و ....

صدای آروم "آرام" گفتن السا رو شنیدم.

السا چند قدم به سمتم اومد و نا مطمئن گفت: خوابیده؟

 نگاش نکردم. حرف نزدم. نمیتونستم چشم از آیدین بردارم.

افروز و آیدا مژگان خانم و بردن بیرون. مامان رفت بیرونو با آب قند برگشت و سعی کرد به خوردم بده اما دهنم باز نمیشد. پدر آیدین اومد و سعی کرد بیدارش کنه اما نشد. بابا اومد بالای سرمون و فقط پر بغض آه کشید. السا تلفن کرد و پژمان اومد و با کمک آرمین آیدین و بلند کردن. زنگ زدن آمبولانس اومد.

به زورِ السا و افروز از جام بلند شدم و لباسمو عوض کردم. آمبولانس اومد و آیدین و خوابوندن رو تخت. بدون کلام دنبالشون راه افتادم و نشستم تو آمبولانس.

هر چی مامان و السا و افروز سعی کردن جلومو بگیرن نتونستن.

جلوی در خونه ی مژگان خانم اینا پر شده بود از همسایه هایی که بالاخره فهمیده بودن آیدین مریضه و همه با تاسف به تازه عروسش نگاه می کردن.

من اما بی تفاوت نگاهم فقط به دنبال آیدین بود.

دوست نداشتم حرف بزنم. دوست نداشتم نگاهشون کنم. تاسفشونو نمی خواستم، دلسوزیشونم نمیخواستم.

دنبال آیدین رفتم. برام مهم نبود خوابه یا بیدار... من زنش بودم و می تونستم کنارش باشم تو هر ساعت شبانه روز.

آیدین و بستری کردن. وقتی خودمو معرفی کردم دکتر معالجش متعجب نگام کرد. پژمان گفت دیروز عروسیشون بود و بر تعجب دکتر افزود. باز هم برام مهم نبود اینکه فکر کنه دیوانه ام که تو یه همچین شرایطی ازدواج کردم مهم آیدینم بود که رو تخت خوابیده بود.

کارهاش و که انجام دادیم.... از جاش که مطمئن شدم به زور پژمان برگشتم خونه.

لالایی بیداری 170

دوستان پست اخر امشب بود

امیدوارم تاخیرمو جبران کرده باشم و شب خوش

_________________________________________

سری تکون داد و گفت: نه.... اگه درکم می کردی می فهمیدی که نمی تونم با وجود تو عمل کنم....

لبهاشو جمع کرد کلامش نصفه موند. بغض کرد و اشک تو چشمهاش حلقه زد.

آیدین: نمیتونم تو رو کنارم ببینم و برم زیر تیغ... نمیتونم ببینمت و با علم به اینکه ممکنه بعد عمل مجبور بشی تنها برگردی ایران راحت تن به عمل بدم.

من تنها میرم و باور کن توی تموم مدت درمان و عمل و بعدش حتی بهت زنگ نمیزنم و سراغی ازت نمیگیرم.

لبمو به دندون گرفتم. قلبم یه قطره آب شد و پایین چکید.

پر بغض گفتم: چرا؟...

چشمهاش بارید با یه حرکت سرمو تو بغلش کرد و به خودش فشرد و گفت: چون تحمل ندارم. کافیه یک بار صدات و بشنوم یا چیزی در موردت بدونم تا قید همه چیزو بزنم و بزنم زیر قولی که بهت دادم و بی خیال عمل بشم و برگردم ایران.

آرام... بفهم... من از این عمل می ترسم... از رفتن و بر نگشتن می ترسم... از دیگه ندیدنت می ترسم... از اینکه برم و تو رو تنها بزارم از اینکه با حضور و غیابم کل زندگیتو بهم بریزم می ترسم.

مدتهاست که خیلی چیزها منو می ترسونه... من از ترسهامم می ترسم..

دستمو به صورتش کشیدم. اشکهاشو با سر انگشتهام پاک کردم و صورتشو به سمت خودم برگردوندم. پر بغض گفتم: تو میری... من زنگ نمیزنم من نمیام.... سالم بر می گردی و اونوقت من تلافی همه ی این کارهاتو سرت در میارم.

خندید.... پر بغض خندید و پیشونیش و به پیشونیم چسبوند و نفس کشید.

زمزمه کرد: هر چی تو بگی... هر چی تو بخوای....

و حرف زدیم... حرف زدیم و نفهمیدیم که کی صبح شد...

آیدین: میدونی ما عجیبترین عروس و داماد دنیاییم؟

من: چه طور؟

آیدین: تا حالا کسائیو دیده بودی که شب عروسیشون بشینن تا صبح حرف بزنن؟

خندیدم.

تو موهام دستی کشید و گفت: بخواب عزیزم. بخواب ... میدونم خیلی خسته ای.

با پروویی گفتم: نه خسته نیستم.

خندید و گفت: آره خوب من اینو میدونم منتها اینو به خمیازه های هر یک دقیقه در میونت هم بگو.

دندونامو نشونش دادم.

پیشونیمو بوسید و گفت: راحت بخواب آرامم.

خمیازه ای کشیدم و لبخندی از سرخوشی زدم و گفتم: تو هم می خوابی؟

سری تکون داد و گفت: نه من بیدارم.

براق شدم سمتش و گفتم: چرا؟

نگاه پر بغضی بهم کرد و گفت: می ترسم... از خوابیدن می ترسم. می ترسم بخوابم و بیدار نشم... از شب و تاریکی می ترسم. از آروم شدن نفسهام می ترسم. از سوزش چشمهام برای خواب می ترسم.

چشمهام پر غم شد و تو دلم طوفان شد و ....

خودمو بالا کشیدم و گفتم: من اینجام... لازم نیست از چیزی بترسی... من کنارتم.

لبخند خسته ای زد و گفت: میشه یه چیزی بگم؟

سری تکون دادم.

نفس پر آرامشی کشید و گفت: گلم امشب برای من خیلی مهمه . نمیخوام حرفهای کلیشه ای و تکراری بزنم اصلا... ولی یه چیزی هست که باید بهت بگم. آرامم این رابطه به هر جایی که برسه. تهش هر چی که بشه تو واسه من همهی دنیام هستی و میمونی. اینو گفتم که تا تهشو بدونی. تو واقعاً همه ی دنیامی. و من تو یه همچین شبی واسه همه ی زندگیم... کسی که عشق و احساس و برای اولین بار باهاش تجربه کردم.... بهترینها رو از خدا می خوام. می خوام همیشه خوشبخت و سلامت باشی چه با من.... چه بی من... آرامم با قشنگترین احساس دنیا دوستت دارم.

و من لبریز شدم از زیبا ترین حسی که خدا می تونست خلق کنه.

و نفهمیدم چه جوری جلو کشیده شدم و لبریز شدم و پرواز کردم.

خودمو عقب کشیدم و لبخند زدم و گفتم: حالا می تونی بخوابی؟

لبخندی زد و آروم چشمهاشو بست.

*****

لالایی بیداری 169

برام سرگرم کننده بودی برای همینم بی خیال خوابم شدم و اومدم پایین. ظاهرت خیلی خشک و جدی بود و اوایل فکر می کردم یه دختر وحشی هستی که هیچ وقت نمی خنده. بیشتر شبیه مردا بودی.

بهت زده خیره شدم بهش و پر حرص مشتی کوبیدم تو شکمش.

ریز خندید و گفت: خودت باعث میشدی در موردت همچین فکری بکنم تقصیر من چیه؟ به همه میتوپیدی و چشم غره میرفتی. با کسی زیاد حرف نمیزدی.

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: پس چی شد که یهو این به قول تو مرد وحشی به چشمت اومد؟

چشمهاشو دوخت به سقف و لبخندی زد که رفته رفته خبیث شد. مثل اینکه یه خاطره ی شیرین و شیطنت آمیزو به یاد آورده باشه.

آیدین: تو عروسی مهرانه آرمین دوربینتونو داد تا بدم به تو. دم پرده ی قسمت زنونه کیمیا خانم و دیدم ازش خواستم دوربین و بده به تو یه لحظه پرده رفت کنار و من یه دختری و دیدم که زود غیب شد اما .... آیدا رو کچل کردم تا بفهمم کی بوده. اولش نمیگفت وقتی مشخصاتش و دادم با تعجب گفت: تو آرام و از کجا دیدی با این لباس؟

اولش باور نکردم تو باشی اما آیدا مطمئنم کرد که تنها کسی که یه همچین لباس و رنگی پوشیده تویی. اون روز بود که فهمیدم تو هم یه دختری. ظریف و فریبنده با ظاهری سخت.

برام جالب شده بودی و در موردت کنجکاو شده بودم. از قبل با اسمت و کارهات آشنا بودم. تقریباً تو تمام خاطرات بچگی پژمان بودی. محال بود که در مورد بچگیش و السا حرف بزنه و کلمه ای در مورد تو نگه.

بدون اینکه بخوام اسمت تو ذهنم بود و کم کم خودت هم زیاد تو چشمم بودی. شاید دیر به دیر میدیدمت اما همون لحظاتم رو هر حرکت دقیق می شدم.

تو کافی شاپ وقتی یهو حرفهای ذهنت و بلند گفتی فهمیدم ساده ای... ساده و بی آلایش.... حساب کردن میزت تنها راهی بود که می تونست وادارت کنه که حرف بزنی و من می تونستم بهتر بشناسمت.

بابات که رفت بیمارستان حرفهات در مورد قوی بودن خیلی روم تاثیر گذاشت.

دستی تو موهام کشید و نوازشگر گفت: اون شب خیلی دلم می خواست می تونستم بغلت کنم و بزارم راحت خودتو خالی کنی. تا نخوای قوی باشی. که بتونی ظریف باشی و به کسی تکیه کنی.

برام عجیب بود هنوزم هست... تو هیچ وقت گریه نمی کنی.

شعر اون شبم... برای خودت بود... قبل اینکه بفهمم چه مرضی دارم برات فرستادم. اما هیجان عکس العملت باعث شد حالم بد بشه.

اون روز فهمیدم که نمیتونم یه بار باشم رو شونه ات.

آروم بوسه ای نرم رو موهام نشوند و گفت: می تونی منو ببخشی؟ برای حرفهایی که با سنگدلی بهت گفتم؟

آرزو می کردم که باورشون نکنی در عین حالی که می خواستم بهت بقبولونمشون. می خوام بدونی که مجبور بودم.

لبخند متزلزلی از یاد آوری اون روز زدم و گفتم: از تو ناراحت نشدم از خودم متنفر شدم و بارها خودم و زیر سوال بردم به خاطر حسی که نباید می داشتم و داشتم.

حلقه ی دستش و تنگ تر کرد و به خودش نزدیکترم کرد.

آروم تو موهام گفت: منو ببخش که عذابت دادم ببخش. مجبور بودم ازت دور بشم و کاری کنم ازم زده شی. حاضر بودم همیشه از دور ببینمت اما به زندگی بین زمین و آسمون راه پیدا نکنی.

وضعیت من بدتر از تو بود. برای یک لحظه دیدنت له له میزدم. وقتی اون روز تو پله ها  دیدمت وقتی دیدم چقدر لاغر شدی و رنگ پریده.... اونقدر هیجان زده شدم و فشاری بهم وارد شد که از حال رفتم.

ولی بازم نمی خواستم تو بفهمی و ترجیح می دادم ازت دوری کنم و این کارم کردم.

چرا اون روز تو باغ اومدی سراغم؟

تک خنده ای کردم و گفتم: عکست و دیدیم یه عکس از بچگیهات که داشتی تو دریا خرابکاری می کردی.

بهت زده چشمهاش باز شد. بدنش سفت شد و گفت: دیدین؟ کی؟ کی دیگه دیده؟

خندیدم. دست خودم نبود یادآوری اون عکس و حالا عکس العمل خودش نمیزاشت آروم بگیرم.

با دست تند تند تکونم داد و گفت: آرام جون من بگو کی غیر تو اون عکس و دیده؟ اصلاً کجا دیدینش؟

بین خنده هام گفتم: تو لب تاپ آیدا.

پر حرص خواست از جاش بلند بشه که زاشتم و هلش دادم سر جاش.

من: کجا میری؟

آیدین: ول کن بزار برم به حساب این دختر برسم. 10 بار بهش گفتم با این عکس با آبروی من بازی نکنه حیثیتمو به باد داد.

دستمو سفت انداختم دورش و سرمو رو بدنش فشار دادم و گفتم: من دوستش داشتم و خوشحالم که دیدمش. از بچگیت تخس بودی و شیرین. باید از آیدا ممنون باشی چون اون عکس باعث شد یه دفعه به شدت دلم برات تنگ بشه.

می خواستم ببینمت برای همینم دنبالتون از ویلا اومدم بیرون. ولی اتفاقی حرفهات و با پژمان شنیدم. بازم خوشحالم چون باعث شد وقت مناسبی برای حرف زدن پیدا کنم.

آروم نوازشم کرد و گفت: وقتی از بیمارستان بیرون اومدم و دیدم چقدر سرد باهام برخورد کردی فکر نمی کردم دیگه حتی نگام کنی.

من: اون رفتار حقت بود. باید میفهمیدی که نادیده گرفته شدن چه حسی داره. اینکه بدونی اونقدر برام مهم بودی که یه ماه پشت در اتاقت بشینم و در عین حال اونقدر نسبت بهت بی تفاوت و سردم که نگاتم نکنم. این به تلافی همه ی رفتارها و پنهون کاریهات از من بود و در ضمن فرصتی بود که می تونستم منتظر زمان مناسب برای حرف زدن باهات بمونم.

آیدین: هیچ وقت فکر نمی کردم اون کارو بکنی. خیلی جرات داری. اگه من حرف نمیزدم چی؟

نفسی کشیدم و پر بغض گفتم: حداقل خوشحال بودم که تلاشمو کردم بقیه اش از بی عرضگی خودت بود.

خندید... خندید و یهو ساکت شد.

با اخم گفت: هیچ وقت گریه نکردی... هیچ وقت اونجور که باید شکایت نکردی. وقتی اشک تو چشمهات و دیدیم می خواستم خودمو بکشم. منی که یه روزی می خواستم شونه ای برای گریه هات باشم حالا خودم دلیل اشکهات شده بودم.

لبخند خبیثی زدم و گفتم: اولاً گریه نکردم. دوماً همون یه ذره خیسی چشمهام دهنت و باز کرد.

گونه امو کشید و دستشو تنگ تر کرد و گفت: برام خیلی سخت بود خیلی... خوشحالم که حرف زدی.

کمی آروم گرفتیم و هر کدوم تو افکار خودمون غرق شدیم. یاد  شروطمون افتادم.

آروم لب باز کردم و گفتم: آیدین...

آیدین: جانم؟

من: میشه یه سوالی بپرسم؟

آیدین: نه چون جواب نمیدم.

با اخم نیم خیز شدم تا بهتر نگاش کنم.

من: چرا اونوقت؟

خندید و موهامو به پشت گوشم فرستاد و گفت: چون میدونم چی می خوای بپرسی.

من: خوب جواب بده دیگه. به خدا دیگه نمیدونم به چی باید فکر کنم تا رفتارتو درک کنم. این همه کار کردیم که با هم باشیم جالا تو می گی می خوای تنها بری.

خیره موند تو چشمهام و گفت: فقط کافیه یکم منو درک کنی.

آروم گرفتم و زل زدم بهش.

من: نمیکنم؟

لالایی بیداری 168


اون رفت و من موندم و یه کله پر فکر و یه دل که مثل چی میزد و صورتی که با هر بار فکر کردن و فهمیدن منظور صحبتهای السا و افروز سرخ و سرختر میشد.

رفتم سمت کشوی لباسها و بازش کردم. چند دست لباس بودن که مطمئن بودم برای من نیستن. تو زندگیم نداشتمشون، چین اینا، آدم معذب میشه.

احتمالاً کار این دوتا خواهر من بود یکم عقل تو سرشون نیست.

بی خیال اون لباسهای مد نظر السا و افروز شدم.

یکم فکر نمی کنن من چه جوری یه شبه انقده با آیدین راحت بشم. درسته دوستش دارم ولی هنوز باهاش رودربایسی داشتم. تازه سر همون لباس عروسم کلی ازش خجالت کشیدم.

از استرس حالت تهوع گرفته بودم. تو تمام این مدت به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین موضوع بود که الان سخت گریبانمو گرفته بود.

به زور خودمو راضی کردم که تیشرت گشاد و راحت و دوست داشتنیمو با یه تاپ به قول افروز بهتر و کمتر عوض کنم. همینم خیلی بود.

برگشتم سمت تخت. هر جوری فکر می کردم نمی‌تونستم درک کنم چه جوری من و آیدین می تونیم دو نفری روی این بخوابیم. جا برای یه نفر کافی بود اما 2 تا!!!!!!!

مطمئنن یکی پرت میشد پایین.

هر چی چشم چشم کردم که تشک اضافه ای پتویی چیزی پیدا کنم که پهن کنم رو زمین نبود که نبود.

صدای در حمام که اومد دوییدم و پریدم رو تخت و رفتم زیر پتو و تا زیر گلوم بالا کشیدمش و جز صورتم هیچ نقطه ای و بیرون نزاشتم.

تا در باز شد سریع چشمهام و بستم.

در بسته شد، آیدین چند قدم تو اتاق راه رفت. یکم سرو صدا کرد و دوباره راه رفت. حس می کردم که اومده نزدیک تخت.

آیدین: خوابیدی عزیزم؟

سریع چشمهام و باز کردم و زل زدم تو چشمهاش. حس کردم یکم ترسید.

گفتم: بیدارم.

لبخندی زد و گفت: پس چرا چشمهات و بستی؟

با احتیاط نگاهی به بدنش انداختم و نفس راحتی کشیدم. یه شلوار و تیشرت راحت تنش کرده بود.

خودمو رو تخت جا به جا کردم و گفتم: همین جوری. کجا می خوای بخوابی؟

ابرویی بالا انداخت و گفت: همین جا رو تخت کنار تو.

با تعجب نگاهی به تخت کردم و گفتم: اینجا؟ اینجا که جفتمون جا نمیشیم ببین چقدر کمه.

خندید نشست رو تخت و آروم دراز کشید دست چپش و از زیر سرم رد کرد و کشیدم جلو و جای بالشت و پر کرد. قلبم مثل گنجشک شروع کرد به تپیدن و گر گرفتم.

آیدین: این جوری جا میشیم.

با احتیاط سرمو رو بدنش تنظیم کردم و جامو راحت کردم. اینم روش خوبی بود اگه انقدر دسپاچه نبودم. میتونستم صدای ضربان قلبش و بشنوم که با ریتم قشنگی میزد.

آروم گفت: خوابت میاد.

کمی وحشت کردم نرم سرمو تکون دادم که یعنی نه.

آیدین: حرف بزنیم؟

من: بزنیم.

آیدین: میدونی اون روز اولی که زدی تو سرم از خریدن این خونه پشیمون شدم. فکر کردم اومدیم تو یه ساختمون پر دخترای دیوونه.

سرمو بالا گرفتم و با ابروی بالا رفته نگاش کردم.

تک خنده ای کرد.

آیدین: چرا این جوری نگاه می کنی؟ خوب حق داشتم. تو منو زدی و بعدم بدون اینکه عذر بخوای بهم چشم غره رفتی و بی حرف راهتو کشیدی اومدی تو خونه. تو بودی چه فکری می کردی؟

آخرین باری هم نبود که فکر کردم دیوونه ای.

با دهن باز گفتم: واقعاً؟ تا چند وقت فکر می کردی دیوونم؟

چشمهاشو ریز کرد که یعنی داره فکر می کنه و با کمی مکث گفت: تا چهارشنبه سوری که با چادر اومدی دم خونه و ادای لال ها رو در آوردی.

وقتی چادر و از سرت کشیدم برای اولین بار حس کردم این خونه می تونه جالب هم باشه.

لالایی بیداری 167


دستی رو شونه ام نشست و آروم برم گردوند. آروم گرفتم و مثل یه بچه ی خوب چرخیدم. از تماس دستش بدنم دون دون شده بود.

آروم پشتم قرار گرفت و شروع کرد به باز کردن بندهای لباسم.

پشت سرم شروع کرد به حرف زدن.

-: کی گفته خودت تنهایی می تونی این لباس و در بیاری؟ چه خوشحالم دستهاشو میاره پشت. عزیز من وقتی نمیتونی کمک بگیر طوری نمیشه که. باشه؟

لبهامو جمع کردم تو دهنم و آروم گفتم: باشه.

آیدین: آ قربون باشه گفتنت برم.

بدنم سیخ شد. پشت گردنم سوخت. دستمو آروم بردم سمت گردنم که داغ شده بود و گیج و هول برگشتم سمتش.

لبخندی بهم زد و چشمکی نثار هول شدگیم کرد و دوباره لبهاشو غنچه کرد و بوسه ای تو هوا فرستاد و از اتاق رفت بیرون.

زمزمه وار هول شده گفتم: خوب چرا بی خبر این جوری میکنه... نمیگه آدم دسپاچه میشه؟

هنوز گردنم داغ بود.

تند لباسمو عوض کردم و حوله امو گرفتم و لباسهای بعدیمم گرفتم و سرکی کشیدم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست از اتاق زدم بیرون و چپیدم تو حمام.

در عرض 10 دقیقه دوش گرفتم و همون جور خیس خیس لباس پوشیدم و با حوله ای که دور موهام پیچیده بودم رفتم تو اتاق. آیدین رو تخت نشسته بود و با گوشیش بازی می کرد. کت و کرواتش و در آورده بود.

وقتی منو دید گفت: چقدر زود اومدی گفتم یک ساعتی باید منتظر بمونم.

اخمی کرد و گفت: کی وقت کردی لباس بپوشی؟

از جاش پرید و گفت: نگو که با تن خیس لباس پوشیدی.

از رو حوله دستی به سرم کشیدم و گفتم: چرا پوشیدم مگه چیه؟

اخمی کرد و گفت: دختر سرما می خوری. چرا این کارو کردی؟

ابروهام بالا پرید و گفتم: چی کار کنم؟ این همه آدم تو خونه است.

آیدین: همه تو اتاقشونن و خوابن. یه دقیقه میومدی تو اتاق خوب.

از دهنم پرید.

من: خوب تو اتاقم تو بودی.

یه ابروشو فرستاد بالا و با شیطنت نگام کرد. تازه فهمیدم چه حرف بی ربطی زدم.

چشمهامو ازش گرفتم و به کل اتاق نگاه کردم و گفتم: نمیری؟

خندید و بینیمو کشید و رفت سمت حوله اشو برش داشت و آروم و با طومأنینه از کنارم رد شد و قبل اینکه کامل ازم بگذره چرخید و یه وری بوسه ای حواله ام کرد که برق از سرم پروند و بعد تک خنده ای کرد و از اتاق رفت بیرون.

چشم غره ای به در بسته رفتم و با خودم غر زدم.

من: میمیره یه اهمنی اوهومنی بکنه باید سکته ای کار کنه.

رفتم سمت تخت و ولو شدم روش. چقده تختش راحت بود و من چقدر خسته.

کش و قوسی به بدنم دادم که صدای در زدن اومد.

من: این که همین الان رفت.

منتظر موندم که خودش بیاد تو وقتی نیومد گفتم: بفرما تو....

در باز شد و آیدا وارد شد.

متعجب از جام بلند شدم و رو تخت نشستم.

سر به زیر و شرمنده بود. با من و من گفت: ببخشید میدونم نباید مزاحم شم ولی ... به خدا مجبور شدم.

گیج نگاش کردم. تا خواستم سوالی بپرسم تند گوشیشو گرفت سمتم و داد دستم.

متعجب گوشی و برداشتم.

السا: الو آرام ...

تو جام سیخ شدم.

من: السا... چی شده؟ همه حالشون خوبه؟

السا: آره نگران نباش به خاطر تو زنگ زدم تو خوبی؟

دختره ی بی تربیت.

پر حرص گفتم: آره خوبم چه طور؟

السا: ببینم آرایشتو پاک کردی؟ لباستو عوض کردی؟

من: آره خوب چه طور؟

السا هول گفت: ببینم اون تیشرت گشاده اتو با اون شلوار گندهه نپوشیدی که.

متعجب به لباسهای تنم نگاه کردم. همیشه موقع خواب همینا رو می پوشیدم چون خیلی راحت بود و آدم برای غلت زدن آزادی عمل داشت.

گنگ گفتم: چرا اتفاقاً همونا رو پوشیدم.

این بار دوتا صدا با هم داد زدن: خاک بر سرت. خجالت بکش...

گوشی از دست السا در اومد چون این بار افروز بود که حرف میزد.

افروز: آرام مگه خنگی برو یه لباس بهتر بپوش یه لباس کمتر... یه چیزی که باز تر باشه.

من: خوب چرا؟ سرده... بعدم با اینا راحت ترم.

گوشی دوباره رفت دست السا.

السا: خواهر عزیزم خواهر منگلم امشب شب عروسیته با اون لباسا منو همیشه حرص دادی حداقل یه امشب و به خودت رحم نمیکنی به آیدین بدبخت رحم کن زن گرفته برادر که نگرفته.

بهم برخورد. بی تربیتا منظورشون چی بود.

افروز: واقعاً نمیدونی امشب چه جوری باید لباس بپوشی؟ هی من به مامان گفتم بهت بگه ها....

عصبی حوله امو از سرم در آوردم و گفتم: خیله خوب فهمیدم چرا داد میزنید.

السا: آفرین خواهر خوبم قربونت برم آبرومونو نبریا باشه؟

پر حرص گفتم: نمیبرم. دیگه قطع می کنم.

گوشی و قطع کردم چشمهامو پر حرص گردوندم و سرمو بلند کردم. آیدای بدبخت با خجالت به سقف نگاه می کرد. طفللی معلوم نیست چه جوری مجبورش کردن که بیاد گوشی و بهم بده.

از جام بلند شدم و گفتم: دستت درد نکنه آیدا جان ببخشید شبونه مزاحم تو هم شدن.

لبخند خجالت زده ای زد و گفت: خواهش می کنم.

پرید و گونه امو بوسید.

آیدا: من خیلی خوشحالم که عروسمون شدی. از اولم خیلی دوستت داشتم.

این و گفت و از اتاق رفت بیرون.

بی اختیار لبخند زدم و به رفتنش خیره شدم.

لالایی بیداری 166

افروز سونیا رو به جلو هول داد و اونم اومد جلوی آیدین و آیدین پر محبت بغلش کرد و بوسیدش و گفت: امروز خیلی خوشگل شدی سونیا خانم.

سونیا هم پر اخم چشم غره ای به من رفت و رو به آیدین گفت: اگه خوشگل شده بودم من عروس بودم نه خاله آرام.

چشمهای من گرد شد و آیدین و بقیه خندیدن و من موندم که چه بختی دارم من که باید با 4 قد بچه سر شوهر بجنگم.

سونیا صداش و آروم کرد اما اونقدر بود که همه بشنویم.

رو به آیدین گفت: مامانم گفته بهتون بگم عمو... یعنی حالا که شما مثل عمو پژمان عمو شدین اگه بغلتون کنم و ببوسمتون خاله آرامم مثل خاله السا چشمامو در میاره؟

السا لبشو به دندون گرفت و دوباره بقیه خندیدن و من چشم غره ای به السا رفتم که از روز اول ورود آیدین با این سونیا حثیت منو بردن زیر سوال با این قضایای بغل و بوسشون.

آیدین خندید و گفت: نه عزیزم شما می تونید هر وقت خواستید بیاید بغل منو منم میبوسمتون.

و بوسه ای عظیم از گونه اش گرفت.

افروز محبت کرد و اومد جلو و سونیا رو از بغلش گرفت و گفت: شرمنده ها من فرستادمش با آرام آشتی کنه آخه از وقتی قرار شد عروسی کنید اصلاً سمتش نرفت.

بعد با تشر سونیا رو فرستاد سمتم.

افروز: برو به خاله تبریک بگو.

سونیا اومد جلو و من خم شدم و نشستم کنارش. یکم نگام کرد و یهو انگار بی طاقت شده باشه دستهاشو دور گردنم حلقه کرد و سفت بغلم کرد و گونه امو بوسید و گفت: خاله خیلی عروس خوشگلی شدی منم می خوام وقتی عروس فرزین شدم همین قدر خوشگل بشم.

افروز محکم کوبید تو صورتش و من به زور دهنم و جمع کردم تا نخندم و بهش گفتم: ممنونم عزیزم مطمئنم تو خیلی خوشگل تر میشی.

بالاخره همه رفتن و من و آیدین همراه خانواده اش وارد خونه اشون شدیم.

خیلی معذب بودم و خجالت می کشیدم. راستش اصلاً روم نمیشد که جلوی مژگان خانم و پدر آیدین برم تو اتاق آیدین. ولی اونا اصلاً به روی خودشون نمیاوردن.

بلاتکلیف مونده بودم وسط هال تا اینکه مژگان خانم اومد جلو و گفت: بیا عزیزم چرا تعارف می کنی اینجا دیگه خونه ی خودته.

دستمو گرفت و بردم تو اتاق آیدین و گفت: افروز و السا قبلاً وسایلتو آوردن و چیدن. ببین اگه چیزی کم و کسر داشتی حتماً بهم بگو باشه دخترم؟

لبخندی زد و بغلم کرد و گفت: از الان دیگه من 2 تا دختر دارم. الهی خوشبخت بشین.

قطره اشکی که از گونه اش چکید و پاک کرد و سریع از اتاق رفت بیرون.

پوفی کردم و نشستم رو تخت. امشب چقدر همه اشک ریختن. شاید من سنگدل ترین آدم جمع بودم که گریه نکردم.

دستی به موهای جمع شده ام کشیدم. آهم در اومد حالا من با این موها چی کار کنم؟

مشغول کشتی گرفتن با موهام بودم که تقه ای به در اتاق خورد و در باز شد. آیدین به چهار چوب در تکیه داد و گفت: میشه بیام تو؟

لبخندی زدم و گفتم: دیگه از این بیشتر؟

خندید و وارد شد و در و پشت سرش بست.

به زور تونسته بودم 4 تا سنجاق از تو موهام در بیارم که همراه اون 4 تا 40 تا از تارهای موهامو کنده بودم. موهام پریشون شده بود و اعصابمم به خاطر سنجاق ها و هم به خاطر دردی که از کنده شدن موهام تو سرم می‌پیچید  خورد شده بود.

آیدین اومد کنارم نشست و گفت: می‌تونم کمکت کنم؟

نالون بهش نگاه کردم. لبخندی زد و دستش و جلو آورد و آروم دستهامو از تو موهام بیرون آورد و خودش مشغول شد.

اونقدر نرم سنجاقها رو بیرون می آورد که هیچ دردی حس نمی کردم. هیچ مویی هم کنده نشد.

وقتی کارش تموم شد نفسی از سر آسودگی کشیدم و با لبخند برگشتم سمتش.

من: یه دنیا تشکر نمیدونی چقدر راحتم کردی. مرسی.

بدون لبخند تو صورتم نگاه کرد رو تک تک اجزای صورتم و آروم گفت: تو هم نمیدونی با اومدنت تو زندگیم چقدر راحتم کردی.

صورتم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد. نگاهمو ازش گرفتم.

چرا همیشه فکر می کردم یه همچین شبی باید خیلی راحت باشه؟ من غلط کردم.

بی مقدمه از جاش بلند شد و گفت: من خیلی خسته ام. ببینم تو اول دوش می گیری یا من؟

یاد آرایش سنگین صورتم افتادم و سریع گفتم: جون مادرت من...

خندید و گفت: بفرما خانم اول شما.

ذوق زده سریع از جام بلند شدم و تند رفتم سمت در که صدام کرد.

-: آرام...

قلبم ایستاد... تا حالا اسمم و این جوری نشنیده بودم... آروم برگشتم سمتش.

نگاهی به کل هیکلم انداخت و گفت: با همینا می خوای بری؟

با استفهام سرمو پایین آوردم. تازه یادم افتاد با اون لباس پف دار سنگین دارم میدوام تو حمام.

من: نه خوب عوض میکنم با این که نمیشه.

دستمو از رو شونه ام بردم سمت پشتم تا بندهای پشت لباسو باز کنم دیدم نمیشه. جفت دستهامو از پهلو بردم عقب اما به بند نرسید. سرمم مدام به سمت عقب کج می کردم که ببینم اصلا این بندها کجا هستن که بهشون نمیرسم.

لالایی بیداری 165

حتی جلوی در آرایشگاه وقتی دنبالم اومد نتونسته بودم دقیق نگاش کنم. برای یک لحظه آنچنان استرس همراه با شرمی تو وجودم پیچیده بود که تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که سرخ بشم و سرمو بندازم پایین.

دیدن لبخندش برام کافی بود.

اونقدر خودمو تو شنل سفید با اون کلاه گنده و بلندش پنهان کرده بودم که جلوی پامم نمیدیدم.

اگه آیدین دستمو نمیگرفت مطمئنن با اون کفشهای پاشنه دار بلند 1000 بار با مغز پهن زمین میشدم.

تو ماشین هیچ کدوم حرف نزدیم مخصوصاً که فیلم بردار مسخره مدام با ماشین از چپ و راستمون حرکت می کرد و تو خیابون تا کمر از پنجره ی ماشینش بیرون اومده بود و مدام داد میکشید و بهمون دستورهایی می داد که هیچ کدوممون هم انجامش نمیدادیم و وقتی حرص می خورد صداش بالا تر میرفت و اونقدر رو اعصاب بود که آخرش آیدین اعصابش بهم ریخت و شیشه ی ماشین و داد بالا و صدای آهنگ و زیاد کرد تا صدای اونو خفه کنه.

عروسی منم جالب بود. از خونه و اتاق خودم به یک طبقه ی بالاتر نقل مکان می کردم و در انتهای روز عروسی فقط کافی بود از محل عروسی که شامل حیاط و پارکینگ بود 2 طبقه بالا برم تا برسم به خونه ی مادر شوهرم و اتاقی که قرار بود توش سر کنم.

فضا محدود آدمها زیاد.

به محض رسیدنمون به خونه و پیاده شدن از ماشین یهو چند نفر با هم پریدن بغلم. اونقدر مبهوت بودم که نمیدونستم چه خبره.

مامان اولین نفر بود که بغلم کرد ولی نتونست خودشو کنترل کنه اشکش که در اومد با پایین روسریش اشکهاش و پاک کرد و ازم جدا شد و آیدین و بغل کرد و بوسید و با گفتن: الهی خوشبخت بشین.

برگشت و رفت تا ما بیشتر از این شاهد اشکهاش نباشیم و با رفتنش نگاه منم دنبال خودش کشوند.

حتی وقتی تو بغل مژگان خانم فرو میرفتم هم نمیتونستم نگاهمو از راه رفته ی مامان بگیرم.

السا و بعد افروز بغلم کردن و افروز با بغض نگام کرد و گفت: امیدوارم خوشبخت شی خواهر کوچولو....

خواهر کوچولو....

چونه ام لرزید و بغض کردم. یه لبخند پر بغض به چشمهاش که پر اشک شده بود زدم.

وقتی بچه بودیم... وقتی با هم تو یه مدرسه بودیم این خواهر بزرگ همیشه هوای خواهر کوچولوشو داشت. اونی که همیشه خوراکیهاشو می خورد و میرفت سراغ خواهره و میگفت گشنمه و سهم اونم از خوراکیهایی که مامان براشون گذاشته بود و میخورد من بودم.

اونی که وقتی با بچه ها دعوا می کرد میرفت دست خواهرشو می گرفت می آورد تا از حقش دفاع کنه من بودم.

اونی که همیشه پشتم بود و تو سرمای زمستون مراقب بود تا سردم نشه و وقتی یادم میرفت شال گردنمو بیارم با وجود برفی بودن هوا شالشو از گردنش باز می کرد و میپیچید دور گردن من افروز بود.

و چقدر حیف بود که من مدتها بود این خاطرات و یادم رفته بود.

حالا این کلمه ی خواهر کوچولو داشت تو یک لحظه همهی اون روزها رو به یادم میاورد. روزهایی که من واقعاً به کسی نیاز داشتم که حمایتم کنه و این خواهر بزرگ همیشه بود و من مدتها بود که اون حس ها رو گم کرده بودم و امشب یادم اومده بود که به وقتش این خواهر ها چقدر پشتم بودن و چقدر مراقبم بودن.

چه افروز که همیشه نامحسوس هوای منو خانواده رو داشت چه السا که هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد مسئولیت پذیر باشه و توی این چند وقت فهمیده بودم که نگاهم به دنیا و اطرافیانم شاید خیلی تار بوده.

آرمین جلو اومد و آروم پیشونیم و بوسید و با آیدین مردونه دست داد.

حتی دیدن این برادر سرتق هم باعث شده بود بفهمم چقدر بزرگ شده اونقدری که وقتی می خوام نگاش کنم باید سرمو بالا بگیرم. وقتی می خواد پیشونیمو ببوسه باید سرشو خم کنه.

آیدا خواهرانه بغلم کرد. به شدت خوشحال بود و میخندید. دوستش داشتم.

بابا و بابای آیدین هم هر دومونو بوسیدن و از کنارمون رفتن.

بین سوت و هلهله ی مهمونها وارد سالن شدیم و بعد از خوش آمد گویی به همه پشت سفره ی عقد نشستیم.

سرم پایین بود اما زیر چشمی همه رو میدیدم. و نگاهم خیره مونده بود رو چشمهای بارونی بابا که با همه ی توانش سعی می کرد اشکهاشو که شدت می گرفت و پنهون کنه اما موفق نمیشد.

بابا تو مراسم افروزم گریه کرده بود دل کندن از دخترهاش براش سخت بود اما هیچ وقت ندیده بودم به این شدت اشک بریزه شاید نگرانیش از آینده ام الان تو سرش فریاد می کشید.

-: آرام خانم بنده وکیلم؟

من: با اجازه ی همه ی بزرگترها و پدر و مادرم.. بله...

دستهام فشرده تر شد. گرمی که از راه دستهاش بهم منتقل میشد بیشتر شد و من داغ شدم و نفس کم آوردم از این همه حرارت.

تنها چیزی که به شدت تو عروسی اذیتم کرد این بود که این دخترهای ندید بدید شعورشون نرسید که 2 دقیقه ما رو تنها بزارن تا بلکه حداقل من بعد پشت سر گذاشتن اون همه شرم و خجالت و بعد اون همه انتظار بتونم 2 ثانیه درست و حسابی و بدون استرس به آیدین نگاه کنم. فقط نگاه کنم.

من حتی نتونستم آیدین و تو لباس دامادی خوب بر انداز کنم چون بعد از تموم شدن مراسم عقد خانمها لطف کردن و کلیه ی آقایونو که آیدین هم شاملش میشد و از قسمت زنونه انداختن بیرون و به بزن و بکوب پرداختن و من هم تنها نشستم روی صندلی تا در نهایت یکی دلش سوخت و اومد از جا بلندم کرد و مجبورم کرد کمی برقصم.

قسمت خوب عروسی هم همون رقص دو نفره اش بود که تونستم تو تمام مدتی که آهنگ برامون پخش میشد فقط به چشمهاش که می خندید و پر محبت بود نگاه کنم.

عروسی تموم شد. مهمونایی که باید میرفتن رفتن. اعضای ساختمون موندن. همه ماها رو تا دم خونه رسوندن. بابا ماها رو دست به دست هم کرد و منو سپرد دست آیدین.

با بغض با اشک تو چشمهاش و آیدین خم شد و دست بابا رو که سعی می کرد عقب بکشتش بوسید و ازش تشکر کرد و با نگرانی خیالش و راحت کرد.

لالایی بیداری 164

****

همیشه روزهای زندگیم کند میگذشت اونقدر کند که خسته میشدم و به شدت هم یکنواخت بود. اما انگار توی این دوره خدا کنترل زندگیمو تو دستش گرفته بود و دکمه ی تند و زده بود که همه چیز به سرعت میگذشت جوری که نمیفهمیدم چی به چیه. 

اختیار زندگیم از دستم در رفته بود. نه که ناراضی بوده باشم نه... راضی راضی بودم.

تقریباً همه چیز داشت همون جوری که خودم می خواستم پیش میرفت. منتها با این همه دل مشغولی و درگیریهای ذهنی چیز خاصی تو خاطرم نمیموند. زندگیم دقیقاً شده بود مثل یه فیلمی که بی توجه بهش خیره شده بودم. همه چیزو میدیدم ولی چون ذهنم جای دیگه ای بود فیلم و درک نمی کردم و صرفاً فقط میدیدم.

تو کل این مدت هر روز به طرق مختلف سعی کرده بودم نظر  آیدین و در مورد تصمیمیش عوض کنم. اما نمیشد.

خوب بود و مهربون، اما به این موضوع که میرسید سرد و جدی و خشک میشد. تا حدودی ترسناک....

با چنان لحنی میگفت:" در موردش صحبت نمی کنم". که حقیقتا جرات نمی کردم بهش چیزی بگم.

روزی که خبر عروسیم به گوش دخترها رسید همه اشون بهت زده از این همه عجله هجوم آوردن سمت خونه. همه خوشحال بودن همه غیر از شراره.

چقدر باهام حرف زد چقدر دعوا کرد چقدر سعی کرد نظرمو عوض کنه اما ....

خودشم میدونست که نمیتونه کاری از پیش ببره. منو خوب میشناخت و میدونست وقتی تا اینجا پیش اومدم و حتی بابامم راضی شده محاله عقب بکشم.

هیچکس غیر از اون از بیماری آیدین خبر نداشت و همین با خبر بودن اون باعث میشد که حس مسئولیت کنه.

وقتی در مورد عمل باهاش حرف زدم داد کشید جیغ زد و گفت دیوونه شدم و عیناً جملات آیدین و گفت.

همون حرفها و همون نگرانیها و همون استدلال. بعد یک ساعت وقتی دید من جوابی برای حرص خوردنهاش ندارم جز نگاه خیره ام. پوفی از حرص و عصبانیت کشید و گفت: تو که آخرشم کار خودت و می کنی.

پر بغض گفت: امیدوارم بخیر بگذره و خوشبخت شی.

تنگی آغوشش و سفتی استخونهایی که رو پوست بدنم حس می کردم و فشرده شدنم تو بغلش همه نشون دهنده ی عمق نگرانی و علاقه اش بود و من واقعاً ممنون بودم به خاطر همه چیز.

به خاطر تموم لحظاتی که با من رو به روی در اتاق آیدین توی بیمارستان نشست و همراهیم کرد... این دوست خوب دوران کودکیم و حالم.....

هیچ وقت به اندازه ی اون روزها حس نکردم که داشتن خواهر چقدر خوبه. اینکه کسی باشه که تو تموم بی حواسی های تو به فکرت باشه و کارهایی که باید خودت پیگیرشون باشی و دنبال کنه.

تقریباً برای این عروسی عجله ای من هیچ کاری نکردم و همه ی کارها از رزرو آرایشگاه و پیدا کردن گل فروشی برای دست گل عروس و ماشین عروس تا اجاره ی یک لباس عروس زیبا همه و همه به عهده ی السا و افروز بود که تو تمام این دو هفته کار و زندگیشونو ول کرده بودن و به کارهای من میرسیدن و من تنها زحمتی که کشیدم همراهیشون تا مزون لباس عروس و پرو کردنش بود.

و من تو تمام این دو هفته همراه با شراره و پژمان دنبال کارهای آیدین بودیم تا هر چه زودتر بتونه برای عمل بره آلمان. فرستادن مدارک پزشکی و هماهنگیهای لازم و شراره با کمک گرفتن از آشناهای وارد تو این کار انجام می داد.

پژمان کار و زندگیش و ول کرده بود و همراه آیدین شده بود و تنهاش نمیزاشت و من در حال تبادل و رد و بدل کردن وضعیت بیمار با پزشک آلمانی بودم که هنوزم نتونسته بودم اسم سختش و یاد بگیرم.

و تو تمام این مدت دنبال دلیلی برای تنها رفتن آیدین می گشتم.

این شرط خیلی مزخرف بود و از توان من خارج.

همیشه همه جا خونده و شنیده بودم روز عروسی خیلی پر استرسه و همه اضطراب دارن. من هم داشتم نه برای عروسی نه برای ترک خونه ی پدر که هنوز وقتش نبود چون قرار بود شب و به علت حاضر نبودن خونه امون بریم خونه ی پدر آیدین و تو اتاق آیدین. در واقع قرار بود تو این مدت بعد عروسی تا آماده شدن خونه امون من یک طبقه بالاتر اتاقم و خونه ی پدریم زندگی کنم. یعنی خونه ی پدر آیدین و تو اتاق اون.

اضطراب من برای نزدیک شدن زمان عزیمت آیدین بود. هر چی میگذشت بیشتر به تنها موندنم پی می بردم و بیشتر درک می کردم که نمی خوام تنها باشم.

دقیقاً از روز بعد از خواستگاری که رسماً نامزد شدیم و می تونستم به جای دیدنش از پشت پنجره اونو تو خونه امون نشسته کنار بابا و آرمین ببینم.

از وقتی حرف زدن تلفنیمون از توی اتاق و نیمه شبها رسید به تلفن خونه و در تمام وقت شبانه روز آزاد شد حس کردم که بدون اون موندن خیلی درد آوره.

برخلاف ظاهر آروم و خونسردم تو دلم طوفان بود.

روز عروسی....

روزی که اسمشم آدم و دچار استرس می کنه.

منم استرس داشتم اما نه به خاطر عروسی که چیزی ازش نمیفهمیدم به خاطر اینکه تازه داشتم حس می کردم چه قول و قراری با آیدین گذاشتم.

دلم کوره ی سوزان بود و ظاهرم یخ و کسی نمیفهمید چمه. حتی آیدین.

شاید اون بیشترین درک و از حسم داشت چون اون تنها کسی بود که میدونستم بر خلاف لبخند عظیم رو لبش و سر خوشیش از این مراسم تو دلش غوغاست.

و میدونستم و حس می کردم چرا انقدر سفت دستهامو تو دستش فشار میده و نمی خواد یک لحظه هم رهاش کنه.

دستی که وقتی دور انگشتهام پیچید نفسمو بند آورد.

لالایی بیداری 163

جدی نگاش کردم و گفتم: اگه مراسم و بهم بزنی آیدین..... هیچ وقت نمی بخشمت. این عمل مال منه.... چیزیه که خودم پیداش کردم..... راهیه که می تونیم مثل دو تا آدم عادی زندگی کنیم. حق نداری منو ازش حذف کنی.

عمل می کنی با من. منم باهات شریکم و کنارت. برام مهم نیست که درصد خطرش چقدر بالاست مهم نیست تو چی فکر می کنی و بقیه چی میگن من پا پس نمیکشم. تا اینجا پیش نیومدم که حالا با این خبر که به نظر من خوبه غالت بزارم.

من تا تهش هستم. اگه الان از این در بیرون بری و همه چیزو بهم بزنی و عمل کنی و خوب بشی و برگردی هیچ وقت منو نمیبینی.

خودمو کشیدم کنار و پر اخم گفتم: حالا مختاری می تونی بری و همه چیزو نابود کنی. هر چیو که تا الان زحمتش و کشیدیم و بهم بزنی.

با قدم های محکم، با دلی که پر آشوب بود با ظاهری خونسرد رفتم سمت پنجره و دست به سینه منتظر ایستادم.

دو ساعت پیش که ایمیل و باز کردم تو تک تک لحظاتم تا بیان کردن این حرفها به جز جز عکس العمل آیدین فکر کرده بودم. محال بود که بزارم تنهایی تو این راه قدم بزاره. من باید کنارش می بودم. اون امیدی می خواست که برگرده که عمل و با موفقیت پشت سر بزاره و من بهانه ای می خواستم برای منتظر موندن بیشتر.

حسش می کردم دو دلیشو نگرانیش و نیاز به همراه داشتن و منطق تنها بودنش و ....

نمیتونستم کمکی بکنم من حرفهامو زده بودم... تهدیدهامو کرده بودم...

باید خودش تصمیم می گرفت.

صدای کوبیدن آروم دستش و به در شنیدم اما بر نگشتم. صدای قدمهاش و تا نزدیک تخت و بعد نشستنش روی تخت و شنیدم اما باز هم بر نگشتم.

 باید تنها میبود باید بدون دیدین صورتم تصمیمی می گرفت... خودش تنها....

صداش عصبی و پر بغض بود و نرم ادا میشد.

آیدین: دِ لعنتی تو چی می خوای؟ چی می گی؟ چی انتظار داری؟ حاضرم جونم و برات بدم چون تو با همهی خوب و بدم کنارم موندی ولی ازم نخواه که آیندت و این جوری نابود کنم. این که کنارت باشم اما خواب یه چیزیه اما اینکه یه ماه بعد عروسی بیوه ات کنم یه چیز. آخه کدوم دختری یه همچین چیزیو می خواد؟

چرا سعی نمیکنی منم درک کنی؟ تا همین جاشم فکر می کنم زندگی و آیندت  ودارم با حضورت تباه می کنم. چه انتظاری ازم داری؟ تا وقتی یه دختر مجردی توی این جامعه سر بلند قدم میزنی به محض اینکه بیوه بشی همه فکر می کنن بی کسی و چشم طمع بهت میدوزن. هر کی از راه میرسه یه چیزی میگه یه کاری می کنه؟

بزار اگه قراره برم و عمل کنم و نباشم.... حداقل خیالم راحت باشه که تو زندگی تو تآثیری نداشتم. تو همون آرامی میمونی که روز اول دیدم. همون دختر سر سختی که تو خونه پیش پدرش بود و تکیه گاه همه ی خانواده بود.

نزار با یه مهر بیوه شدن سختیت و بشکنم. نزار بقیه فکر کنن خورد شدی. نمی خوام. من آرام خودمو می خوام تو همیشه استواری.

لبخند تلخی زدم. این جمله دقیقا حرفی بود که وقتی من نمی خواستم آیدین و تو بیمارستان روی تخت ببینم با خودم تکرار یم کردم.

"من می خوام آیدین خودم و ببینم اونی که همیشه استواره".

جمله امو به خودم بر می گردوند.

گره ی دستهام شل شد. دستهامو آروم پایین آوردم و برگشتم. برگشتم و چشم دوختم به مردی که با خودش درگیر بود. رو تخت نشسته بود و رو زانوهاش خم شده بود و آرنجهاشو به زانو تکیه داده بود و سرش و میون دستهاش گرفته بود و بغض کرده بود...

آره آیدین من... بغض کرده بود.... نه برای مریضیش ... نه برای عملی که احتمال خوب شدن و زنده موندنش 50 درصده... برای منی که برای اون دیدنش سخت بود قبول کنه از حالت همیشگیم در بیام و تغییر کنم تغییر کنم و بزرگ بشم و مجبور شم چیزهای بیشتری و تحمل کنم و به گمان اون تنها....

شاید با این ازدواج من دیگه اون دختر تنهای خونه ی بابام نبودم و شاید از اون به بعد خونه ی شوهرم تنها میموندم اما من اینو می خواستم. بودن حتی برای یک روز با اون....

به سمتش قدم برداشتم. جلوی پاش رو زانوهام نشستم. آروم دستم و پیش بردم و گذاشتم رو ساعدش.

به خودش اومد سرش و بلند کرد و زل زد تو چشمهام.

من: آیدین.... از این در میریم بیرون. به همه میگیم ما خوبیم و راضی. مراسم به خوبی برگزار میشه. به خواسته ی پدرم عروسی می گیریم و بعد ... می تونی بری عمل کنی.... می تونی خوب بشی و بعدش با هم کل زندگیمون و پیش رو داریم.

و من همیشه کنارتم و تنهات نمیزارم. لازم نیست نگران چیزی باشی. لازم نیست غصه ی تنهایی منو بخوری من تنها نیستم من با تو .... هیچ وقت تنها نیستم.

من مطمئنم که تو خوب میشی من باور دارم که این همه انتظارم برای تو بی ثمر نیست. خدا اون بالاست همه میگن جای حق نشسته پس نمیزاره حق منو تو از این زندگی پایمال شه.

تو حق منی از این زندگی و من می خوام این حق و بین بازوها نگه دارم و به این راحتی رهاش نمیکنم حتی اگه تو نخوای.

چونه اش لرزید و چشمهاش پر بغض شد.

یه لبخند مهربون خسته ی بغض دار زد و گفت: این بازوهای من مدتهاست که منتظره تا قفل بشه دورت و نزاره هیچ جایی دور از چشمم بری.

لبخندی زدم و با همهی محبتم نگاش کردم و شیطون چشمک زدم و گفتم: اون بازوهای تو باید یکم صبر کنه هنوز وقتش نیست.

دوباره خندیدم و با یه حرکت از جام بلند شدم و خوشحال و پیروز رفتم سمت در. دستم و به دستگیره ی در گرفتم که با حرف آیدین دستم رو در خشک شد.

آیدین: قبول ولی من تنها میرم.

باور نمی کردم. چیزی که شنیده بودم و باور نمی کردم. بهت زده برگشتم سمتش قیافه امو که دید از جاش بلند شد دستهاشو تو جیب شلوارش فرو برد و جدی و مطمئن گفت: همهی حرفات و قبول می کنم و همه چیز اون چیزی میشه که تو می خوای فقط برای عمل تو با من نمیای. این یک کارو باید تنها انجام بدم. اگه مخالفت کنی همین الان همه چیزو بهم میزنم و دیگه برام مهم نیست که تو چه تهدیدی می کنی.

با دهن باز خیره شدم به چشمهایی که خیلی مطمئن بود و میدونستم که با هیچ حرف و تهدیدی نمیتونم نظرش و عوض کنم و تنها یک کلمه تو ذهنم فریاد می کشید.

"چرا؟"

اومد کنارم و زل زد تو چشمهای مبهوت من و آروم دستش و از کنارم رد کرد و در و باز کرد و بدون حتی یک کلام اضافی.. بدون توضیح نرم منو کنار زد و از در بیرون رفت و من به رفتنش خیره موندم و وقتی به خودم اومدم و تونستم دهنم و ببندم و خودمو جمع کنم از اتاق بیرون رفتم.

بدون حرف رفتم کنار مامان نشستم. نشنیدم آیدین چی گفت که باعث شد همه دست بزنن و تبریک بگن نفهمیدم دیگه چی گفتن و چه حرفهایی زدن.

من تو اعماق افکارم غوطه ور بودم و دنبال راه چاره ای برای راضی کردن آیدین بودم تا از تصمیمش برگرده اما هر چه بیشتر می گشتم کمتر به نتیجه میرسیدم.

به اصرار بابا که میگفت عقد و عروسی باید با هم باشه و اینکه همه اخلاق بابا رو شناخته بودن و میدونستن تا عقد نکنیم محاله اجازه بده ما دوتا درست و حسابی همو ببینیم قرار عروسی و برای دو هفته بعد گذاشتن و چون خونه ی آیدین تا یک ماه و نیم دیگه خالی نمیشد، باید منتظر می موندیم و توی این مدت چند هفته ای مامان فرصت داشت تا جهیزیه ی منو تکمیل کنه.

البته من شک داشتم که مامان اصلا برام جهیزیه خریده باشه بیشتر حدس میزدم جهیزیه ای که تا الان برای السا کنار گذاشته بود و بخواد با چند چیز اضافه بده به من.

از باقی روز چیزی نفهمیدم چون تو حال خودم نبودم و نفهمیدم چی شد و کی چی گفت. و در آخر شب هم اونقدر به دنبال چاره گشتم که چشمهام سنگین شد و افتاد رو هم.

****

لالایی بیداری 162

دوباره یه قدم نزدیکتر شدم و اون مجبور شد رو صندلی عقب تر بکشه و سرش و بالا تر ببره تا بهتر ببینتم.

جدی تر گفتم: برای بار آخر می‌پرسم. این آخرین شانسته می تونی حرفت و عوض کنی. آیدین .... هر چی من بخوام انجام میدی؟

نگاه جدیم باعث شد لبخند سرخوشش کمرنگ تر بشه نگرانی تو چشمهاش پیدا جا گرفت.

اما بازم با اطمینان و این بار با صدای آرومتری گفت: بهم شک داری؟ چرا باید حرفم و عوض کنم؟ گفتم که تو لب تر کن و جون بخواه برات میمیرم.

چشمهام و بستم و دهنم و نیمه باز کردم و همه ی هوایی که می تونستم و تو ریه هام فرو بردم و تو یه لحظه چشمهام و باز کردم و زل زدم تو چشمهاش و با همه ی قدرتم گفتم: عمل کن.

برای یک لحظه هنگ نگام کرد. معنی کلماتم و نفهمیده بود. کم کم یه لبخند کج نشست رو لبهاش و گفت: تو حالت خوبه؟ منظورت چیه عمل کن؟

لبهام و تر کردم و گفتم: حالم خیلی خوبه. آیدین ازت می خوام عمل کنی. مگه تو دلت نمی خواد خوب بشی؟ مگه نمی خوای بتونی خواب و بیداریت و کنترل کنی؟ حالا من بهت میگم می تونی فقط باید عمل کنی.

اخم کرد سری به طرفین تکون داد و گیج گفت: تو... تو معلومه چی میگی؟ من اصلا نمیفهمم. اگه داری شوخی می کنی خیلی مسخره است.

عصبی از جاش بلند شد و رخ به رخم ایستاد. تو تک تک اجزای صورتم دنبال یه ذره از شوخی و مسخره بازی گشت اما وقتی چیزی پیدا نکرد عصبی تر چرخید که بره.

سریع دستش و کشیدم و برش گردوندم. بهش نزدیکتر شدم و سرمو بالا بردم تا دقیق تو چشمهایی که سعی می کرد ازم بدزدتشون نگاه کنم.

دستمو به بازوش گرفتم تا مجبورش کنم نگام کنه. وقتی نگاهش تو نگاهم نشست گفتم: باور کن راست می گم. تو می تونی خوب بشی. یادته این چند وقت مدام عکس گرفتی سی تی اسکن کردی؟ من همه ی مدارکت و برای دکترهای مختلف فرستادم.

از هیچ کدومشون جواب درستی نشنیدم تا همین امروز یه دکتری که اسمش سخت بود از آلمان بهم میل زده بود و گفته بود تو یکی از عکسها یه چیزی مثل غده یا لخته بینا بین مغزت نزدیک مویرگهات دیده میشه خیلی سخت دیده میشد و تصویر زیاد واضح نبود و برای همین باید عکس برداری و دوباره انجام بدی و گفته بود ممکنه این خوابیدنها ناشی از اون باشه. یعنی اون سردردها و میگرن شدید و حساس شدن مویرگهات و تحلیل رفتن انرژیت و همه باعث بوجود اومدن یه همچین غده یا لخته ای ریزی تو مغزت شده که اونم باعث شده که در اثر فشار زیاد بخوابی.

گفت شاید بشه عملش کرد منتها... منتها...

نتونستم ادامه بدم. نتونستم بگم.... لبمو به دندون گرفتم و سرمو انداختم پایین. دستم شل شد و از بازوش جدا شد. این قسمتِ سخت ماجرا بود.

آیدین که کنجکاو شده بود و مشتاق بود ادامه ی حرفهامو بشنوه جدی دستش و به بازوم گرفت و فشاری بهش وارد کرد و گفت: آرام... به من نگاه کن... منتها چی؟ بگو اون چیزی که نمیتونی بگیو؟

فشار دندونام رو لب پایینم و بیشتر کردم و به زور گفتم: منتها نتیجه 50-50 یعنی یا خوب میشی یا...

دیگه واقعاً ساکت شدم و نتونستم بگم... نتونستم بگم یا....

لبخند خسته ای زد و گفت: یا میمیرم.

پر بغض نگاش کردم.

زل زد تو چشمهام و گفت: و تو می خوای که من عمل کنم.

وحشت زده از اینکه ممکنه برداشت غلطی بکنه گفتم: نه به اون صورت که تو فکر می کنی من فقط می خوام یه زندگی عادی داشته باشی. من مطمئنم که خوب میشی میدونم ریسکش بالاست ولی می تونه بهت یه زندگی نرمال بده تو اینو نمی خوای؟

لبخند زد و گفت: همیشه خواستم چه اون وقتی که مادرم مریض بود و چه وقتی دچار سردرد میشدم و چه وقتی فهمیدم چه مریضی دارم. همیشه می خواستم زندگی نرمالی داشته باشم اما هیچ وقت نرمال نبوده.

من منظور بدی از حرفهات نگرفتم میدونم که چقدر سخت دنبال کارهام بودی تا بتونی راه درمانی پیدا کنی و میدونم که برای خودتم خیلی سخته. فقط یه سوال میکنم.

تو می خوای که من عمل کنم؟

فقط تو چشمهاش نگاه کردم. میفهمید که چقدر بهش علاقه دارم و میدونست چرا میگم عمل کن.

سری تکون داد و گفت: فهمیدم. اگه تو می خوای باشه عمل می کنم.

بازومو ول کرد و محکم رفت سمت در. صورتش اونقدر جدی و خشک بود که یه لحظه ترسیدم.

سریع خودمو جلو انداختم و رفتم جلوی در ایستادم و مانع باز کردن در شدم و گفتم: چیو فهمیدی؟ می خوای بری چی بگی؟ بزار بعد مراسم به مامانت اینا بگو.

جدی نگام کرد و گفت: دیگه مراسمی در کار نیست. دارم میرم بگم که بلند شن بریم خونه امون.

وا رفتم. حقیقتاً وا رفتم. با بهت گفتم: چ... چرا؟ یعنی چی؟ خو استگاری و بهم میزنی؟

جدی نگام کرد و گفت: انتظار دیگه ای داشتی؟ من دو ماه تموم دنبال پدرت دوییدم تا راضیش کنم دخترش و به مردی بده که خوابیدن و بیدار شدنش دست خودش نیست. چه طور انتظار داری ازش بخوام دخترش و دو دستی تقدیمم کنه در حالی که نمیدونم تا دو ماه دیگه با یه عمل ممکنه زنده باشم یا نه.

تو گفتی عمل؟ منم عمل می کنم و اگه زنده موندم بعدش دوباره میایم خواستگاری و این بار مطمئن.

دستش و به سمت دستگیره ی در برد که تو هوا دستش و گرفتم.

لالایی بیداری 161

آروم نشستم کنار مامان و السا و مسخ شده خیره شدم به زمین. هیچی از حرفها نمیشنیدم از  بحثها. یه وقت به خودم اومدم که دیگه واقعاً تحمل سقلمه های السا از توانم خارج شده بود.

اخم ریزی کردم و برگشتم سمتش که دیدم رنگ پریده خیره شده به بابا و لبهاش و گاز می گیره.

برگشتم سمت بابا اینا و دیدم خانواده ی آیدین آروم و سر به زیر گوش به حرفهای بابا میدن و بابا هم با اخم ریزی داره نارضایتیشو به شیوه ی خودش نشون میده.

تو یک کلام گفته بود: از اونجایی که شرایط آقا داماد خاصه من یه پشتوانه برای دخترم می خوام یه مهریه ای که بتونه آینده اش و تامین کنه.

لبهام و جمع کردم و اخمهام تو هم رفت. من آینده و پشتوانه رو تنها نمی خواستم. من فقط می خواستم آیدین کنارم باشه یا بهتر بگم من کنارش باشم تو شرایط سخت و راحت تو خوشی و غم. مهریه ی سنگین و پشتوانه ی مالی به چه کارم میومد؟

پدر آیدین سری به نشونه ی تایید حرفهای بابا زد و قبل از اینکه بابا بتونه بر تلاشش تو منصرف کردن خانواده ی آیدین ادامه بده آیدین دهن باز کرد و گفت: آقای شمس من نگرانی شما رو کاملا درک می کنم و واقعاً ازتون ممنونم که با این شرایط خاص من مردونگی به خرج دادید و حاضر شدید دخترتون و بسپرید دست من. مطمئن باشید که ازش خوب مراقبت می کنم و هر تضمینی که برای خوشبختیش لازم باشه قبول می‌کنم. برای مهریه اش هم حرف شما کاملا مقبوله.

این و گفت و ساکت شد و سرش و انداخت پایین.

پدر آیدین به حرف اومد و با لبخند ادامه ی حرفهای آیدین و گرفت و گفت: راستش و بخواین ما در مورد مهریه ی عروسمون قبلاً تصمیم گرفتیم. از اونجایی که به گفته ی شما نه تنها دختر و پسر ما بلکه هر دختری که می خواد ازدواج کنه باید یه مهریه ی معقول داشته باشه. چند سال پیش آیدین جان با پس اندازی که داشتن تونستن یه خونه ای و پیش خرید کنن و ریزه ریزه با کمک هم و طی یک سال اون خونه رو ساختیم و الانم مستاجر توش نشسته.

ما می خوایم 3 دنگ اون خونه رو به نام عروسمون کنیم به عنوان مهریه. البته اگه شما راضی باشید.

دهنم برای اعتراض باز شد. خودمو کمی جلو کشیدم که مامان دستش و گذاشت رو دستم.

نگاش کردم.

با صدای پایینی بدون اینکه جلب توجه کنه گفت: آروم باش بزار کارشونو بکنن این هیچ ربطی به مریضی آیدین نداره پس دخالت نکن. این برای آینده اته.

لبم و به دندون گرفتم و خودمو کشیدم عقب و آروم گرفتم. صحبتهاشون که تموم شد به توافق که رسیدن تازه یاد ما دوتا افتادن.

پدر آیدین خندید و گفت: والا ما حرف زدیم این دوتا جوون از یادمون رفتن. میگم شما موافقید که این دختر و پسرمونم برن یکم باهم حرف بزنن و سنگاشونو وا بکنن؟

بابا با همه ی نارضایتی که سعی داشت نشون بده با لحن رضایتمندی گفت: بله حق با شماست.

رو به من گفت: دخترم آرام جان با آقا آیدین برید تو اتاقت و حرف بزنید.

از جام بلند شدم و منتظر آیدین، اونم که بلند شد چرخیدم سمت اتاقم.

صورتم سرد و دستهام سرد و دلم داغ بود. از درون مثل یه کوره ی آتیش بودم با یه ظاهر خونسرد.

رفتم تو اتاق و در و باز نگه داشتم تا آیدینم بیاد تو و پشت سرش در و بستم.

با دست بهش اشاره کردم که بشینه روی صندلی میز کامپیوترم و خودم رفتم و رو لبه ی پنجره نشستم.

در بدو ورود با چشم کل اتاق و گشت و کنجکاویش که تموم شد نشست رو صندلی و با لبخند نگام کردم و گفت: چه روزهایی که از اون پایین می دیدمت که اینجا رو لبه پنجره نشستی. هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی واقعاً بتونم از توی خود اتاق به این نشستنت نگاه کنم.

نیمه لبخندی زدم. دستهاش و رو سینه قفل کرد  و سر خوش تکیه داد به پشتی صندلی و گفت: خوب خانم خانمها بفرمایید. شرایطتون چیه؟ من بگم خانم من باید دستپختش خوب باشه، خونه داریش حرف نداشته باشه. من زن شلخته نمی خوام.

ابروهام پرید بالا. والا با اون وضعی که من بار اول از اتاقش دیدم خیلی روش زیاد بود که میگفت زن شلخته نمی خواد.

چشمهاش و گردوند دور اتاق و متفکر با ژست بامزه ای گفت: بزار ببینم دیگه چی می خوام؟ آهان یادم اومد.

نگاهش و ثابت کرد تو چشمهام و با لبخند مهربونی با ادای هر کلمه خودش و جلوتر کشید و صاف نشست و گفت: باید خانم باشه... خوشگل باشه... مهربون باشه.... یه پره گوشت داشته باشه...

از حرف آخرش به خنده افتادم. تک خنده ای کردم و خیره نگاش کردم که چه جوری کاوشگر تو کل هیکلم دنبال اون یه پره گوشت می گرده. وقتی نا امید شد اخمی کرد و گفت: نچ نچ خوشم نیومد پس کوش؟ من میرم اعاده ی حیثیت می کنم تو منو فریب دادی در باغ سبز نشونم دادی. چی شد که انقده لاغر شدی. من همون آرام و می خوام.

سری تکون داد و با اخم گفت: نخیر این جوری نمیشه باید درستت کنم. از فردا خودم وعده ی غذاییت و تعیین می کنم.

باز هم لبخندی زدم. اصلاً به روی خودش نمیاورد که تا همین یه ساعت پیش زیر سِرُم بوده. همه چیز و با شوخی و خنده کنترل می کرد.

زل زدم تو چشمهاش و گفتم: باشه هر چی تو بخوای. بماند که چقدر سعی کردم اینی که الان هستم بشم و به لطف تو شدم و بالاخره رو فرمی اومدم که مامانت راضی بشه ولی اگه تو دوست نداری باشه هر چی تو بگی به شرطی که نوبت منم که شد تو همین جمله رو بگی. "هر چی من بخوام".

از جام بلند شدم و ایستادم. با ابرو اشاره کردم.

من: میگی؟

لبخند عمیقی زد و گفت: تو جون بخواه.

جدی نگاش کردم و یه قدم بهش نزدیک شدم و گفتم: درست فکر کن و جواب بده شاید خواستم.

بی خیال سری تکون داد و گفت: مرده و حرفشو

لالایی بیداری 160

سلام دوستان ببخشید نبودم شرمنده.
امروز جبران می کنم با کلی پست.
باید این پستها رو پشت هم بخونید تا زمان برای شما هم زود بگذره.
امیدوارم خوشتون بیاد.
___________________________________________________________________________

*****

خودم هم گیج بودم، گنگ بودم هنوز باورم نمیشد همه چیز انقدر سریع اتفاق بیافته. هیچ وقت نفهمیدم مامانم به بابام چی گفت و یا چی کار کرد که تونست بابام و راضی کنه چیزی که من تقریباً فکر می‌کردم محاله ممکنه، مامان در عرض یه هفته چنان کاری کرد که بابا یه شب صدام کرد و خوب و بد کار و گفت و گفت: به نظرش آیدین پسر خوبیه و مرد قابل اطمینان و تنها نکته ی تاریکش همین مریضیشه و اینکه من باید به شدت صبور باشم.

البته یه چیز دیگه رو هم گفت که حق ندارم هیچ وقت پشیمون بشم و خوب و بد کار پای خودمه.

ناراضی بود و با اخم و رو برگردوندن اینو نشون می داد اما به زبون موافقت کرده بود.

ازش ممنون بودم از اینکه همه چیزو پای خودم گذاشته از اینکه توی این یه مورد به خواسته ام توجه کرده. درک می کردم که چقدر براش سخته چقدر داره اذیت میشه و چه حس بدیه که به گفته ی خودش دستی دستی دخترش و بدبخت کنه.

اما کوتاه اومده بود. یا به خاطر اصرار زیاد آیدین یا به خاطر حرفهای من یا به خاطر تاثیری که مامان روش گذاشته بود.

فقط یه شرطی داشت.

بابا "اگه می خواید با هم باشید باید زود عروسی کنید. من عقد و اینا حالیم نمیشه یه عروسی بگیرن و کار و تموم کنین".

و کی بود که رو حرفش حرف بزنه. در عرض یک هفته مراسم خواستگاری برگزار شد.

حتی نتونسته بودم توی این یک هفته درست و حسابی با آیدین حرف بزنم. یا برای دخترا توضیح بدم که چی به چیه. هنوز کسی توی ساختمون چیزی نمیدونست. پژمان همیشه کنار آیدین بود و سعی می کرد از هیجانش کم کنه.

مدام نگران این بودم که نکنه تا قبل از مراسم خواستگاری و باقی چیزها حالش بد بشه و بخوابه این جوری محال بود که بابا دیگه کوتاه بیاد همه چیزو بهم میزد و میزد زیر حرفها و موافقتش.

بالاخره روزی که خیلی برام استرس زا بود  رسیده بود. تا یک ساعت دیگه قرار بود آیدین اینا برای خواستگاری بیان خونه امون. السا و افروز و مامان مدام در حال دوییدن و حاضر شدن و آماده کردن خونه بودن.

 من اما حدود یک ساعتی میشد که مات و مسخ شده به صفحه ی مونیتور لب تاپ خیره شده بودم و هنوز باورم نمیشد.

به اومدن مهمونا نزدیک میشدیم و صدای السا و افروز در اومده بود. هی از اتاق بیرون می رفتن و تو میومدن و بهم تشر می زدن که پاشو حاضر شو.

افروز خودش رفته بود خرید و یه لباس مناسب برای امروز گرفته بود. السا به زور رو صندلی نشوندم و صورتم و یه آرایش ملایم کرد. وقت نبود موهای فرم و صاف کنه همون موها رو با گیره پشت سرم بست و چند رشته از موهام و از جلوی شالم بیرون انداخت.

افروز کمکم کرد تا حاضر شم و وقتی که تقریباً آماده شدم بالاخره مهمونها رسیدن. زنگ خونه رو که زدن السا دویید تو اتاق و موبایل به دست در و پشت سرش بست. گوشیش و چسبوند به گوشش و گفت: یه بار دیگه بگو کجا بودین؟

صورتش نگران شد. همه ی حواسم رفت سمت اون. براق شدم سمتش. کمی گوش داد و گفت: الان حالش خوبه؟

دوباره کمی گوش داد و گفت: باشه باشه به سعید میگم حواسش بهش باشه نگران نباش. فعلا خداحافظ.

تا تماس و قطع کرد از جام بلند شدم و رفتم کنارش و گفتم: چی شده؟ پژمان چی گفت؟ آیدین حالش خوبه؟

دستی به بازوم کشید و گفت: نگران نباش خواهری حالش خوبه. یکم استرس داشت و هیجان زده شده بود حالش بهم خورد پژمان بردتش بیمارستان سرم وصل کرد حالش بهتر شده رسوندتش خونه. الانم خودم دیدم از در اومد تو نگران نباش باشه؟

نفس حبس شده ام و با فشار بیرون دادم و دستم و گذاشتم رو قلبم و چند قدم عقبی رفتم و نشستم رو تخت.

السا اومد کنارم و گفت: تروخدا آرام الان وقت خوشحالیه نباید نگران باشی. آیدینم نگران می کنیا. اون ببینه تو خوشحالی روحیه می گیره تروخدا خودت و نگه دار.

لبهام و جمع کردم و لبخندی زدم و سری تکون دادم.

کمی بعد مامان صدام کرد با السا از در اتاق بیرون رفتیم افروز سینی شربت به دست جلوی ورودی اتاق منتظرم ایستاده بود.

جلو که رفتم سینی و داد دستم و گفت "تعارف کنم".

گیج نگاش کردم. در حالت عادی شاید بی محل از کنارش می گذشتم خوب اون که تا اینجا آورده بود از این به بعدم ببره دیگه.

برای یک لحظه زمان و مکان و فراموش کرده بودم و تو ذهنم درگیر این موضوع شدم که چرا افروز به خودش زحمت داد و راه آشپزخونه تا اتاقها رو طی کرده و شربتها رو پیچونده تا بده من تعارف کنم آشپزخونه تا مبلها خیلی نزدیکتر بود.

وقتی رسیدم جلوی آیدین تازه متوجه شدم این شربت حکم همون چایی و داره. نگاهی به سعید که کنار آیدین بود و حواسش به بابا بود انداختم و آروم با حرکت لبهام از آیدین پرسیدم: خوبی؟

اونم لبخند ریزی زد و چشمهاش و یک بار باز و بسته کرد که یعنی "آره".

به خاطر مراسم موهاش و کوتاه کرده بود و رو به بالا فرم داده بود و چقدر بهش میومد. شربت و به بقیه تعارف کردم و چقدر عجیب بود دیدن لبخند پر مهری که روی لبهای مژگان خانم دیدم و نگاه رضایتمندش.

عادت کرده بودم که همیشه ناراضی نگام کنه مثل وقتهایی که تو باشگاه بودم و هیکلم اون چیزی که اون می خواست نمیشد و همیشه مجبورم می کرد ورزشهای سخت تری و انجام بدم و همیشه میگفت: الان دختر بچه ای و جوون فردا پس فردا که ازدواج کردی و یه شکم زاییدی برات خیلی سخت میشه.

با اینکه میفهمیدم از رو دلسوزی میگه اما اصلا دوستش نداشتم. دلم نمی خواست در مورد هیکلم چیزی بگه.

لالایی بیداری 159

من یه صحبتی با دوستان داشتم.
یه سری از بچه ها پیام دادن و یا تو نقد گفتن که به نظرشون عشق و محبت آرام بچگونه بود و
اینکه خیلی یهویی بود و یا اینکه به شخصیت آرام نمی خورد خودش بره اعتراف کنه و از این جور چیزا.
تو جواب این دوستان بگم که من همه ی سعیمو کردم که آرام و خوب بهتون بشناسونم و اگه نتونستید شخصیتش ودرک کنید دیگه... نمیدونم چی کار کنم.
تا اونجایی که یادمه من آرام و یه دختره جدی و مقاوم نشون دادم که برای رسیدن به چیزهایی که دوستشون داره حتی اگه موفق نشه خیلی تلاش می کنه و وقت و انرژی می زاره.
مثل رشته اش که با وجود اینکه کار براش نبود اما بازم با همه یجون و علاقه اش خودش و وقتش کرد و تا مدارج بالا پیش رفت و حتی بعد از تموم شدن درسشم بازم پیگیر موضوعات مربوط به اون هست.
در مورد علاقه اش به آیدین واینکه آدم به هر کی که حرفش و گوش داد و بهش وابسته شد که علاقمند نمیشه.
ارام یه دختر 14 ساله نبود که بخواد به خواطر وابستگی به کسی علاقمند بشه از اولم یه جذابیتی بین این دوتا بود
جوری که ارامی که کسی براش مهم نبود همیشه آیدین به چشمش بود و یا اینکه آیدینی کهب ا کسی هم کلام نمیشد با آرام خیلی راه میومد و حرف میزد.
این توجهات این نزدیکیهات و کارها و حرفهایی که این دوتا بهم زدن و برای هم کردن خیلی تو کامل شدن احساسشون دخیل بوده
در ضمن اینهایی که الان دارید می خونید گزیده ای از زندگی این دوتاست نه جز ب جز و ریز به ریز ساعات و لحظه هاشون
برای همینه که داستان پرشی پیش میره
برای همینه که از شب خوابیدن و صبح بیدار شدن و فعالیتهای روز بعد و روزمرگیهای خیلی معمولش فاکتور گرفته شده.
رابطه یاین دوتا تو همون 4 تا زنگ و 4 کلمه حرف وقتی هر روزه و هر شبه بشه زیاد میشه.
شاید ساده باشه اما حس بوجود میاد
شما فقط لحظه های حساس این حس و خوندید نه کامل و ریز به ریزشو.
امیدوارم که تونسته باشم مطلب و برسونم.
بازم ممنون از همراهیتون و شب خوش.
____________________________________________________________________

من و منی کرد و دستهاش و تو هم پیچید و باز کرد و آروم لب گشود و گفت: بابات بود. خیلی عصبانی و بیشتر.... خسته بود. گفت دوباره آیدین رفته پیشش و دوباره تو رو خواستگاری کرده.... بابات از این همه اصرار عصبانی بود و از اینکه مجبوره به این بچه ی مریض هی جواب رد بده و نا امیدش کنه خسته و ناراحت. داشت داد و بی داد می کرد.

سری تکون داد و چشمهاش و تو اتاق گردوند گفت: میدونی من فکر می کنم این پسره خیلی مطمئنه. اون جور که اون هر بار سر راه بابات قرار می گیره پیداست که فقط تایید و موافقت بابات و می خواد. عجیبه چون بعد بابات باید رضایت تو رو جلب کنه مگر اینکه....

خیره تو چشمهام نگاه کرد و گفت: تو دوستش داری؟ تو به این وصلت با این شرایط راضی هستی؟

بالاخره پرسید. بالاخره یکی در این اتاق و باز کرد و خواست نظر منو بدونه. بالاخره فهمیدن که منم باید برای زندگیم نظر بدم. چقدر منتظر بودم که بالاخره خودشون به این نقطه برسن.

دستهامو تو هم قلاب کردم. سرمو کج کردم و گفتم: چرا الان دارید از من می پرسید؟

سری تکون داد و گفت: چون این موضوع فرق میکنه. افروز خودش سعید و خواست خودش تاییدش کرد و در آخر معرفیش کرد. زندگیش و خودش انتخاب کرد. پژمان و می شناختیم و تو تموم سالهای بزرگ شدنش دیده بودیمش و علاقه اش به السا مشهود بود. السا هم دختری نبود که احساساتش و پنهان کنه. از کنارشون رد میشدی می تونستی بفهمی همو دوست دارن.

نفس عمیق و خسته ای کشید و گفت: اما تو.... اما تو فرق داری.... هیچ وقت نشد مثل افروز حرفهات و رک بگی خواسته هات و به زبون بیاری.. یا مثل السا تو رفتارت نشون بدی و به شدت واضح احساساتت معلوم بشه.

تو همیشه ساکت بودی و... بی تفاوت. سالهاست که به زور می خندی.... بیشتر وقتها توی اتاقت تنها میشینی و همیشه پنجره ای هست که باهاش به بیرون زل بزنی. هیچ وقت باهام حرف نزدی. نگفتی چی می خوای و چیو دوست داری. همیشه ماها بودیم که اومدیم پیشت باهات حرف زدیم و خواستیم که به حرفهامون گوش بدی.

ما حرف زدیم و گفتیم و تو شنیدی و هیچ وقت لب باز نکردی.

من شاید مثل شماها درس نخونده باشم یا زیاد تو دنیا نگشته باشم. همه ی زندگی من خلاصه شده تو شماها و پدرتون و این خونه. کل دنیای من همین آپارتمان و آدمهاشن.

اما یه چیزیو خوب میدونم. دلت اگه با کسی باشه جدا کردنش سخته خیلی سخت تر از اون که از دست من و پدرت بر بیاد.

حتی می تونی به خاطر اون محبت از خیلی چیزها بگذری.

حالا می خوام رک و صادق ازت بپرسم و انتظار دارم همین جوری جوابم و بدی.

تو آیدین و دوست داری؟

فقط تو سکوت نگاش کردم.

ابروهاش بالا رفت چونه اش لرزید.

مامان: حتی با وجود این بیماریش؟ با اینکه میدونی می خوابه و بیدار شدنش ...

دوباره با هزاران کلام نگاش کردم.

چشمهاش خیس شد و با بغض گفت: حتی اگه ماها راضی نباشیم؟ حتی اگه بابات رضایت نده؟

سر کج شده امو صاف کردم. به کلام پر بغضش لبخند زدم. از جام بلند شدم و رفتم و جلوی پاش زانو زدم و دستهاش و که تو هم قفل کرده بود و بهم فشار می داد و تو دستهام گرفتم و از پایین نگاش کردم و گفتم: مامانِ من شده من رو حرف شما حرف بزنم؟ شده چیزی و نفی کنید و من اصرار کنم؟ شده بگید چیزی خوب نیست و من بگم خوبه؟ بگید چیزی به صلاحم نیست و من پافشاری کنم؟

الانم هر چی شما بگید. هر چی شما بخواید. من رو حرفتون حرف نمیزنم. من چیزی بر خلاف میلتون نمیگم.

بگید آیدین نه؟

من میگم چشم. میگم هر چی شما بگید. بگید به صلاحت نیست بازم میگم باشه حق با شماست. اما ازتون یه خواهشی دارم. ازتون می خوام همون جوری که من رو حرفهاتون حرف نمی زنم و بهتون اطمینان دارم و احترام میزارم شما هم به خواسته های من احترام بزارید.

میگید آیدین نه؟ باشه چشم ولی ازتون می خوام که اجازه بدید پژمان و السا هر چه زودتر با هم ازدواج کننن خیلی وقته که منتظرن و واقعاً انصاف نیست.

مامان پرید وسط حرفم و معترض گفت: اما این امکان نداره چه طور ممکنه وقتی خواهر بزرگتر هنوز مج....

حرفش و قطع کردم و گفتم: مادر من امکان داره چون این خواهر بزرگتر قراره باقی عمرش و مجرد بمونه و تا آخر آخرش با شما و باباش زندگی کنه. من نمی خوام سدی باشم جلوی خوشبختی این دوتا. تا کی باید به خاطر من منتظر بمونن؟

چشمهاش گرد و وحشت زده شد و لبهاش مدام باز و بسته شد اما چیزی نگفت. در آخر هم خسته از این همه تلاش گفت: ولی چرا نمی خوای نمی کنی؟ کی گفتی تو برای السا اینا سدی؟ کی گفته جلوشونو گرفتی؟

لبخندی پر آرامش زدم و گفتم: مامان من میدونم من حرفهای شبونتون و با بابا شنیدم.

صورتش جمع شد و چشمهاش پر بغض شد.

آروم با شصتهام پشت دستهاش و نوازش کردم و پر آرامش گفتم: مامانم من می خوام تنها زندگی کنم. نمی خوام ازدواج کنم. افروز وقتی با سعید ازدواج کرد دوستش داشت. السا و پژمانم که خودتون میبینید عاشق همن. و من....

نگاهمو پایین آوردم و یه لبخند تلخ زدم.

من: و من این حس و دارم تجربه می کنم. بعد 29 سال اولین باره که یه همچین چیزیو تو زندگیم حس می کنم. شما فکر می کنید چقدر باید خوش شانس باشم که تو باقی مونده ی عمرم یه بار دیگه همچین چیزی و حس کنم و تجربه کنم؟

البته اکه بخوام و کاملاً مشخصه که نمی خوام. من آدمی نیستم که با هر کسی صرفاً چون ازم خواستگاری کرد ازدواج کنم.

تک خنده ای کردم و به چشمهای خیسش نگاه کردم و گفتم: حاضرم نیستم با مهدی ازدواج کنم پس بهتره دیگه با اون تهدیدم نکنید.

لبخند پر بغضی زد و به "دیوونه ای" منورم کرد.

لبخند تلخی زدم و گفتم: ازم یه سوال پرسیدید. جوابم آره است. دوستش دارم و شاید فراتر از اون حتی با این شرایطی که داره. برای من مهم نیست و هر کاری می کنم که از این حالت در بیاد. ولی اگه بازم بگید نه من حرفی ندارم ولی خواهش می کنم بعد اون تنهام بزارید و نخواین مجبورم کنید که با کسی ازدواج کنم چون همچین قصدی ندارم و به ناچار مجبورم بر خلاف میلتون عمل کنم. اونم بعد این همه سال حرف شنوی....

از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره و ایستادم جلوش و خیره شدم به حیاط. در باز شد و پدر آیدین و پشت سرش خودش وارد شدن.

مامان پر بغض گفت: تو مطمئنی؟ مطمئنی که پیشمون نمیشی؟

با چشمهام تک تک حرکات مردی و که میدونستم باهاش می تونم هر چیزی و تحمل کنم و ثبت کردم. سرش چرخید سمت پنجره و منو دید. لبخندی که زد با همه ی اطمینانم گفتم: نه حتی برای یک روز.

****

لالایی بیداری 158

پست دوم
________________

کلافه سری تکون دادم و لباسهامو در آوردم. هنوز خوب یادمه چقدر با آیدین سر اینکه همون اول کار نره به بابا بگه من مریضم و هر آن ممکنه بخوابمو معلوم نیست کی بیدار بشم با این وجود میشه دخترتونو بهم بدید؟ بحث کردم اما فایده نداشت که نداشت.

هیچ کدوم راضی نبودیم که بازم به این تلفن زدنهای گاه و بیگاه و نگاه ها و لبخندهای یواشکیمون ادامه بدیم و از طرفی شرایطمونم خیلی خاص بود.

در آخرم با کلی بحث قرار شده بود که آیدین بره و با بابا حرف بزنه اما این صداقتش کار دستمون داد.

پر حرص مانتومو پرت کردم رو تخت السا.            

آخه کی این جور خواستگاری می‌کنه؟

بار اولی که با بابا حرف زد نگفت چی به بابا گفته و منم نفهمیدم بابا چی جوابش و داد اما شب که بابا اومد خونه توپش پرِ پر بود شبونه زنگ زد به پژمان و اونو خواست و در مورد حرفهای آیدین ازش پرسید و اونم راستش و گفت و حرفهاش و تایید کرد.

تا 10 دقیقه از مامان و بابا که با پژمان توی هال بودن و اتاق آرمین که تا قبل از اون هی صدای در میومد و پیدا بود که داره سعی می کنه یه جوری از لای در ببینه و بشنوه مامان اینا چی میگن صدایی نیومد.

السا پر وحشت دستهاش و جلوی دهنش گرفته بود و ناراحت و نگران به منی که بی تفاوت و سرد روی تخت نشسته بودم و منتظر نتیجه بودم نگاه می کرد.

بابا اون شب اول داد و بی داد کرد به پژمان گفت: تو اگه در مورد مریضیش میدونستی باید جلوشو می گرفتی که نیاد دخترمو ازم خواستگاری کنه. و اینکه همسایه است و چشم تو چشم میشن و خبو نیست.

و بعد ریختن آب پاکی رو دست پژمان و اینکه تو همچین شرایطی دختر به کسی نمیده حتی اگه همسایه باشه و اینکه بهتره اون اینو به آیدین بگه.

بعد از رفتن پژمان وقتی کمی آروم تر شد وقتی شب همه خوابیدن و جز من و مامان و بابا کسی بیدار نبود رو به مامان با تاسف گفت: همچین پسر خوبی واقعاً حقش نبود که زندگیش این جوری بشه. اگه مریض نبود کی از اون بهتر که دخترمو دستش بدم. بیچاره خانواده اش چی میکشن.

بعد اون شب دیگه هیچ صحبتی نه از آیدین و نه از پیشنهادش نشد و من تمام این روزها منتظر موندم تا ببینم کسی هم سراغ من میاد تا نظر منو بپرسه؟

آیدین تو صحبتهای شبونه امون همیشه حق و به بابا اینا می داد و میگفت: "من ازشون گله ای ندارم اگه برای دختر خودمم یه همچین خواستگاری میومد مطمئناً ردش می کردم". و من تنها جوابی که داشتم سکوت بود و سکوت.

و هنوز منتظر و امیدوار که یکی نظر منو بپرسه.

هر بار که نگاه السا نگران میشد و با هر صدای دری از جا می پرید.

هر بار که بابا وقتی بر می گشت خونه صورتش پر اخم بود و کمتر حرف میزد و بیشتر تو خودش بود میفهمیدم که آیدین دوباره و دوباره رفته و پیشنهادش و تکرار کرده.

توی این مدت پدر و مادر آیدین به یه سفر یه هفته ای رفتن و توی این سفر پدر آیدین سعی کرده بود کم کم مشکل آیدین و به مادرش بفهمونه و ...

من واقعاً نمیدونم مژگان خانم چه جوری این خبر و هضم کرد اما از تکیده شدن صورتش پیدا بود که یه شبه با غصه ی پسرش پیر شده.

با هر بار دیدن من توی پله ها فقط چشمهاش پر اشک میشد و یه لبخند مهربون پر دردی بهم میزد.

شاید اونم میدونست که منم میدونم و باز هم هستم باز هم می خوام جزوی از این زندگی که بیشتر از معمول توش خوابه باشم.

تو این مدت منم بیکار نبودم. تمام مدارک پزشکی آیدین و ترجمه کرده بودم و به چند تا کشور خارجی فرستاده بودم تا ببینم اونها چیزی در مورد این بیمار ی میدونن یا نه. به توصیه ی چند تا پزشک چندین بار از سر آیدین سی تی اسکن شد. به شیوه های مختلف اما هنوز هیچ چیزی که نشون بده این بیماری چیه و چه طور این جور ناگهانی و به یکباره کل انرژی بدنش و میکشه و از بین میبره و باعث میشه اونقدر ضعیف بشه که به خواب بره پیدا نکرده بودن.

کلافه تر و منزوی تر و کم حرف تر از همیشه شده بودم. مامان هر بار با دیدنم با دیدن اینکه هر روز وزن کم می کردم فقط با یه نگاه ناراحت و پر غصه نگام می کرد.

شاید اونم فهمیده بود که حسی هست چیزی این وسط هست که منم بی حرف دارم آب میشم.

پشت پنجره نشسته بودم و به بیرون خیره شده بودم و بی توجه به زنگ تلفن که داشت خودش و می کشت تو افکارم غرق بودم.

بالاخره بعد از 10 بار زنگ خوردن صدای مامان بلند شد که میگفت: آرام تو توی این خونه زندگی نمی کنی؟ میبینی نیستم گوشی و حداقل جواب بده.

سکوت کردم و گذاشتم کمی با خودش حرف بزنه و از داشتن چنین دختر بی خیالی برای خودش غصه بخوره.

بالاخره مامان به تلفن رسید و برش داشت و فقط وقت کرد یه الو بگه و بعد اون به مدت 10 دقیقه ساکت شد تا دوباره به حرف بیاد و بگه: باشه خداحافظ.

تلفن عجیب، لحن عجیب و مامانی که دیگه نمی خواست برای برنداشتن تلفن سرزنشم کنه.

بی توجه به این چیزها رومو دوباره برگردوندم سمت پنجره. کسی نبود و کسی نیومده بود. رومو گرفتمو کتاب روی پاهام و باز و شروع به خوندنش کردم.

در اتاق آروم باز شد و مامان آرومتر با قدمهای کوتاه اومد تو اتاق.

نگاهش به من و فکرش هزار جای دیگه سیر می کرد. با دیدن نگاه خیره ام چشم ازم برداشت و سرش و انداخت پایین.

آروم نشست روی تخت و دامنش و مرتب کرد و بعد از اطمینان از اینکه دامنش حتی یک چروکم نداره بالاخره سرش و بلند کرد و بهم نگاه کرد.

منتظر نگاش کردم. این حالتهاش و خوب میشناختم. مطمئنن چیزی شده بود که می خواست به من بگه. حرفی داشت که با کمال تعجب بیان کردنش براش سخت بود.

کتابم و بستم و رو لبه ی پنجره چرخیدم و پاهام و رو زمین قرار دادم و رو به روی مامان خیره شدم بهش.

بدون حرف نگاش کردم.

لالایی بیداری 157

*****

لبخندی به شیرینی نوزادی که تو بغلم بود زدم و دستی به سرش کشیدم.

سونیا با حرص انگشتی تو شکم نوزاد بدبخت فرو برد که باعث شد صورت بچه جمع بشه.

لبهامو جمع کردم و سعی کردم جلوی خنده امو بگیرم.

من: سونیا خاله جان نکن عزیزم. این کوچولوئه نمیفهمه که دردش میاد.

اخم کرد و گفت: من دوستش ندارم.

من: ازش خوشت میاد بیا ببینش ببین چه کوچولوئه. بزرگ که بشه قد الان تو که بشه باهات بازی میکنه.

پر اخم یه کله ای بالا انداخت که یعنی نمی خوام.

سونیا: نمی خوام من فقط با فرزین بازیی می‌کنم.

این و گفت و یه اخم غلیظی کرد و به حالت قهر روشو برگردوند و رفت سمت مامانش.

مرضیه خانم که تمام مدت چشمش به ما دوتا بود لبخندی زد و گفت: بچه بهت میاد.

لبخند ریزی بهش زدم و دوباره به نوزادی که تو بغلم بود نگاه کردم.

یه حس خاصی به این بچه داشتم چون از اول فهمیدن وجودش تا شب اولین روز تولدش کنارش بودم حسم عجیب و علاقه ام بیشتر بود.

خانواده ی مرضیه خانم تهران نبودن برای همینم شب زایمان کسی نبود که پیشش باشه داوطلبانه گفتم که شب و پیشش می مونم و بهتره که مادرها برگردن خونه ی خودشون. مامان اول یه نه و نو کرد ولی در آخر راضی شد که بمونم.

وقتی برای بار اول پسر بچه ی کوچولو روآوردن که مادرش بهش شیر بده فقط یه اسم تو ذهنم فریاد می‌زد.

"میلاد"

میلادِ امید پدر و مادرش و زندگی دوباره اشون و میلاد عشق و دوست داشتن ما که دقیقاً چه خوش موقع بدنیا اومده بود و لبخند رو به لبها و شادی و به دلهای همه‌امون آورده بود.

و وقتی ناگهانی داشتم قربون صدقه ی پسر کوچولو می رفتم اسم میلاد از دهنم در رفت و زمانی به خودم اومدم که دیدم مرضیه خانم و آقا محمد دارن با لبخند نگام می کنن و آقا محمد آروم گفت: میلاد... میلاد چه اسم قشنگی.

و مرضیه خانم با هیجان ازم پرسید می تونیم اسم پسرمونو میلاد بزاریم یا نه .

و من چه خوشحال از اسمی که مختص این بچه بود و قرار بود روش گذاشته بشه از خدا خواسته گفتم: "البته".

بعد یک ساعت نشستن از مرضیه خانم خداحافظی کردیم و با افروز و سونیا راهی خونه‌ی خودمون شدیم. از پله‌ها پایین میومدیم که تو پیچ پله های منتهی به طبقه ی دوم در خونه ی آیدین اینا باز شد و آیدین لباس بیرون به تن از خونه بیرون اومد.

با دیدنش دلم لرزید و لبخندی بی اختیار روی لبهام سبز شد که با چشم غره ی افروزم محو نشد.

آیدین هم با دیدن ما جلوی در خونه اشو ایستاد و محترمانه به افروز سلام کرد و بغلش و برای سونیای مشتاقی که با ذوق صداش می کرد باز کرد.

 خیلی سعی می کرد که جلوی افروز تابلو نگام نکنه اما زیر چشمی حواسش به من بود.

اون لحظه چقدر دلم می‌خواست سونیا رو بوسه بارون کنم که این جوری به آیدین چسبیده بود و ولش نمی کرد و به خاطر اون برخلاف نارضایتی افروز مجبور شده بودیم صبر کنیم.

بعد یکم که افروز کلافه شد محترمانه با تشر به سونیا گفت: عزیزم از بغل عمو بیا بیرون کار دارن ایشون.

آیدینم محترمانه گفت: نه افروز خانم بزارید باشه من این دختر کوچولو رو خیلی دوست دارم.

افروز مردد بود که اخم کنه یا به محبت آیدین لبخند بزنه و گفت: آخه این جوری که نمیشه باید بریم خونه‌ی مامان اینا.

آیدین: پس اگه اجازه بدید من تا اونجا بیارمش.

افروز ناراضی اما بدون چاره سری تکون داد و قبول کرد. ریز بریا سونیا بوسه ای فرستادم که آیدین دیدش و باعث شد از خجالت سرمو بندازم پایین.

آیدین تعارف کرد و اول افروز و بعد من از پله ها پایین اومدیم و خودش سونیا بدست پشت سر ما راه افتاد.

آروم از پشت گفت: اینی که دیدم مال سونیا بود یا میشه شریکی هم استفاده اش کرد.

لبم و تو دهنم جمع کردم که به روی خودم نیارم معنی حرفش و فهمیدم و خنده ام گرفته.

جلوی در خونه سونیا رو پایین گذاشت و از همه امون خداحافظی کرد و رفت.

افروز برگشت و به منی که با لبخند به راه رفته ی آیدین نگاه می کردم چشم غره ای رفت و پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: من نمیدونم مامان اینا چی می گن که تو غم باد گرفتی و یه لبخند رو لبت نمیاد و خودت و تو اتاقت حبس کردی. خونه ی فاطمه خانم اینا و تو پله ها خوب نیشت شل بود. خنده ات برا بقیه است اخمات برای ما؟ چیش....

این و گفت و زنگ خونه رو زد و بعد از باز شدن در اول خودش وارد شد.

با حرف افروز تموم خوشیم از بین رفت. نفسی آه مانند کشیدم و وارد شدم.

افروز در حال در آوردن لباسش بود و تو همون حال گفت: تو پله ها این پسره آیدین و دیدیم. شما که گفتین مریضه اما از منم سالم تر بود. شما واقعاً مطمئنید؟

مامان لبش و به دندون گرفت و با اخم به من اشاره کرد که یعنی جلوی آرام حرف نزن.

منم برای اینکه راحت باشن رفتم سمت اتاقم. ترجیح می دادم همون تو بمونم. البته از اونجا هم میشد صداشونو شنید.

مامان: والا راست و دروغش پای خودشونه اما بابات میگفت خود پسره بهش گفته. چه میدونم.

افروز: امان از دست شما پسره به این با شخصیتی به خاطر شما با عذاب وجدان باهاش حرف زدم.

لالایی بیداری 156

درک نمی کردم هیچ کدوم از حرفهاش و درک نمی کردم. شاید منطقی حرف میزد اما منم منطقی داشتم و این منطق من بود که بهم میگفت حرفهاش شاید حقیقی اما مزخرفه.

اینکه حسی که من دارم چیزی نیست که یه خواب بتونه جلوشو بگیره.

دوباره جلو رفتم و گفتم: برای من مهم نیست. چرا نمیزاری خودم تصمیم بگیرم. من می خوام باشم... با تو.... اگه بیدار بودی که خوبه... اگه خوابیدی... منتظر می مونم...

من نمیدونم بیماریت چیه... دکترا هم نمیدونن... اما اگه شده همه جا رو زیر و رو می کنم تا بفهمم راه درمانش چیه... فقط تا اون موقع طاقت بیار... جا نزن... نزار حس کنم دارم تنهایی تلاش می کنم.

با چشمهایی که توش یه دنیا حرف بود خیره شد به چشمهام...

کم آورده بود... بین من و منطقم و استقامتم کم آورده بود...

می تونستم لبخند بزنم... می تونستم شاد باشم... چون میتونستم امید و تو چشمهاش ببینم...

دیگه فکر نمی کرد هر لحظه ممکنه بخوابه و بیدار نشه.

لبم و به دندون گرفتم و لبخند زدم. یه لبخند شاد... از ته دل...

بعد مدتها سر خوش...

اونم خندید... اونم شاد بود....

قلبم تو سینه محکم می تپید....

صدای قدمهای کسی باعث شد به خودمون بیایم. هر دو برگشتیم و به پژمانی که سراسیمه سمتمون میومد نگاه کردیم.

تند دوییده بود و نفس نفس میزد.

بهمون که رسید ایستاد. کمی نفس کشید تا بتونه حرف بزنه.

پژمان: هر چی گفتین و نگفتین بسه. جمع کنید باید بریم.

آیدین متعجب گفت: چرا؟

پژمان: مرضیه خانم دردشه باید بریم بیمارستان.

با چشمهای گرد ذوق زده گفتم: عزیزم الهی...

آیدین با تعجب بیشتر گفت: همه بریم؟

یه لحظه هنگ نگاش کردم. بدبخت پیدا بود شوکه شده راستم میگفت این همه آدم تو بیمارستان منتظر یه زائو.

در هر حال هر کی نمی خواست بره نره من می خواستم برم.

بدون توجه به اون دوتای دیگه دوییدم سمت ساختمون و خودم و رسوندم به بقیه. خدا رو شکر به خاطر شرایط قاراشمیش توی ساختمون کسی نفهمید من غیب شدم.

السا حرص می خورد و وسایل منو می چپوند تو کوله ام.

شراره هم تند تند لباس می پوشید که زودتر با محمد آقا و مرضیه خانم بره. سریع کیفمو برداشتم و گفتم: منم باهاتون میام.

بدون توجه به غرغرهای السا همراه زائو راهی بیمارستان شدیم.

واقعاً صحنه ی خنده داری بود یه زائو بود و حدود 20 و اندی همراه.

محمد آقا هم مدام تو راهرو قدم میزد. از سمت راست می رفت می خورد به بابا اینا از سمت چپ می رفت می خورد به خانمها.

کلا شیر تو شیری بود. پرستارا هی میرفتن و میومدن ماها رو ساکت می کردن.

انقدر ذوق زده بودم که نگو.

کل ساختمون چند سالی بود که دست به دعا و منتظر نوزادی از این خانواده بودن. بالاخره خدا صدای همه امون شنیده بود و حالا همه منتظر بودن ببینن این هدیه ی خدا چه شکلیه؟

بعد کلی انتظار در باز شد و رو یه تخت کوچولوی چرخدار یه نوزاد زشت قرمز و بیرون آوردن که هی دهنش و باز می کرد و می‌بست و چشمهاشم از هم باز نمیشد.

با اینکه سرخ بود و قیافه اش با اون مایعات روش زشت اما به چشم من خیلی خوشگل بود.

با ذوق داشتم به نوزاد کوچولوی سرخ نگاه می کردم و برای خودم لبخند می زدم که پرستاره تخت و هل داد و پسر کوچولوی محمد آقا رو با خودش برد و باباشم همراه خودش کشوند.

ظاهرا بچه با این همه جمعیت در شرف خفه شدن بود.

پر حسرت به بچه ی در حال رفتن نگاه می کردم که چشمم افتاد به آیدین که با لبخند پر محبتی دست به سینه تکیه داده به دیوار نگام می کرد.

با دیدنم چشمهاش و آروم بست و باز کرد و من چقدر ذوق کردم و لبخندم عظیم تر شد.

***

لالایی بیداری 155

با صدای بلندی ملتمس گفت: گریه نکن... حتی یه قطره اشکم نریز.

عصبی شد و این بار بلند تر فریاد زد: تو برای هیچ کس گریه نکردی. لعنتی آخه مگه منه احمق چه ارزشی دارم؟ چرا این کارو می کنی؟

چرخیدم سمتش. با چشمهایی که خیس بود اما اشکهاش رون نبود گفتم: خودت میدونی.

کف دستشو محکم کوبوند رو پیشونیش و با بغض گفت: بدبختی هم همینه. اینکه میدونم و روزی 1000 بار خودم و نفرین می کنم به خاطر کاری که خودم کردم. حسی که خودم بوجودش آوردم. تو داشتی زندگیتو می کردی خودم اومدم و پیله کردم و سرک کشیدم تو زندگیت و مجبورت کردم و آرامشت و بهم ریختم و...

پریدم وسط حرفش و گفتم: و آرومم کردی...

آروم شد... به چشمهام خیره شد و با صدای ملایم تری گفت: تو آرامی... تو آرامش میدی... من فقط گوش میدم... من فقط شنونده ام..

لبخند کوچیک و پر بغضی زدم و گفتم: شنونده ای که من هیچ وقت نداشتم...

دستی به موهاش کشید و گفت: باید داشته باشی... اما نباید من باشم...

یه قدم جلو رفتم و گفتم: اما من می خوام تو باشی...

اخم کرد ... دستهاش و مشت کرد... آروم آروم گفت: نمیتونم... نمیشه... نمیشه... بزار بی خیال شیم. بزار فراموش کنیم..

عصبی اخمهام باز شد. بغضم فراموش شد صاف و جدی نگاش کردم. ملایمت کافی بود...

با تحکم گفتم: چرا؟ چرا نمیشه؟ چرا بی خیال شیم؟ دل آدم اسباب بازیه که کوکش کنیم بگیم این یکی خوبه اون یکی بده؟ چرا من باید فراموش کنم؟ چرا تو باید فراموش کنی؟ نمی خوام؟ بگو خودتو راحت کن. تا کی می خوای تو دهنت نگهش داری تو دلت... بگو و خلاصمون کن... هر دومونو.....

چشمهاش و بست. با خودش در جنگ بود... خیلی سخت... اینو میتونستم از صورت کبود شده اش بفهمم....

سری به نشونه ی نه تکون داد که بدجوری خار شد و رفت تو قلبم.

تلخ شدم، سرد شدم.

با لحنی که ازش انزجار می بارید تلخ و با نیش گفتم: بگو عرضه اشو ندارم بگو می ترسم. بگو جراتش و ندارم. متنفرم از این فداکاری مزخرفی که به خیال خودت داری انجامش میدی.

با همه ی حرصم با همهی تلخی کلامم رو پاهام چرخیدم و برگشتم که برم و تنهاش بزارم.

آدمی که حتی نمیتونست به زبون بیاره حسی و که تو دلش بود و تو صورتش فریاد میزد و....

تا خواستم قدم از قدم بردارم دستم کشیده شد و چرخونده شدم و بازوهام قفل شد بین پنجه هاش و صورتش و نزدیک صورتم آورد و پر بغض و عصبی گفت: چی می خوای بگم؟ چی می تونم بگم؟ بگم دوست دارم؟ بگم دلم می خواد هر روز ببینمت؟ بگم تو ساده و ساکت منو به خودت عادت دادی.. وابسته کردی؟ اینکه دنیام با تو آروم شده... اینکه هر کاری کردم هر چی تو چنته داشتم رو کردم تا خودمو بهت نزدیک کنم؟

اینکه از همون روز عروسی که پرده کنار رفت و برای یک ثانیه دیدمت از تو ذهنم بیرون نرفتی؟ بیرون نرفتی....

صدش آرومتر شد.

-: اینکه خودمم نفهمیدم که کی و چه جوری ریز شدم به همه ی حرکاتت به همه ی حالتهات جوری که الان تو رو از خودتم بهتر میشناسم؟

می خوای اینا رو بشنوی؟

که بگم همیشه نگرانتم.... همیشه چشمم دنبالته؟ همیشه مواظبتم...

عصبی پوزخندی زد و سری تکون داد و با اخمهایی که هی تو هم می رفت و باز میشد و لبهایی که مدام رو هم فشرده میشد گفت: نه بهتره بگم سعی می کنم مواظبت باشم... وقتهایی که بیدارم نگرانتم... وقتی خواب نیستم چشمم دنبالته...

فشار پنجه هاش رو بازوهام هر لحظه بیشتر میشد و کلماتش و پر حرص تر ادا می‌کرد.

درک می کردم که فشاری که تحمل میکنه خیلی زیاده.

آروم شدم. آرامش گرفتم و همه اش و ریختم تو نگاهم و زل زدم بهش و اونقدر نگاه کردم تا تونستم چشمهاش و تو نگاهم ثابت کنم.

آروم گفتم: آیدین... بزار خودم تصمیمی بگیرم. من میخوام باشم... با تو.. چه وقتی بیداری چه وقتی خوابی...

پوزخندی زد و بازوهامو ول کرد و یه قدم عقب رفت. عصبی دستی تو موهاش و بعد رو صورتش و گردنش کشید و دست دیگه اش و به کمرش زد و شروع کرد به چپ و راست قدم رو رفتن.

عصبی گفت: چه طور می تونی این حرف و بزنی؟ من مسافرت نمیرم... مأموریت کاری هم نیستم که بدونم کی میرم و کی بر می گردم.

اوضاع من خیلی فرق داره. من جایی نمیرم همین جام کنارتم اما خواب... اما بی خبر... غیر هوشیار... چه طور می تونم بگم بیا با هم باشیم...

آهان ببخشید یه نکته ای و یادم رفت... با هم باشیم وقتهایی که من بیدارم.. موقع هایی که خواب نیستم و هوشیارم.

یه چیز دیگه من نمیدونم کی می خوابم و کی بیدارم...

معلوم نیست دفعه ی دیگه کی خوابم ببره... یا چقدر طول بکشه که بیدار شم. شاید الان خوابیدم و دفعه ی بعید که بیدار شدم 20 سال گذشته باشه.

ایستاد. دستهاش و پایین آورد و دوباره خیره شد بهم. آروم تر گفت: واقعاً انتظار داری ازت اینو بخوام؟ آرام... این فداکاری نیست... از خود گذشتگی هم نیست...

این دیدن واقعیتهاست...

مهم نیست که من چقدر با تو آرومم که چقدر تو رو می خوام... که وقتی نمیدونم کی قراره دوباره بخوابم دوست دارم با تو حرف بزنم و کنار تو باشم.... که برام لالایی تو روزای بیداری.

اینا مهم نیست... مهم اینه که من یه زندگی عادی ندارم....

حال من نرمال نیست...

متاسفم... متاسفم که باعث شدم آرامشت بهم بخوره.

لالایی بیداری 154


اخم کرد فکش و رو هم فشار داد و باز هم سرد گفت: هیچ تاییدی در کار نیست. متاسفم که مجبور شدی این حرفها رو بزنی و تاسفم بیشتره که براشون جوابی ندارم.

آرام خانم... من اون حسی که شما بهم دارید و ندارم و واقعاً ببخشید اگه کاری کردم که باعث شد به اشتباه بی افتید.

اخم کردم و ناراحت لبخند کجی زدم. لبهام و به دندون گرفتم.

با تو نمونده چاره اي جز قلب پاره پاره اي بي خبر از پياده اي اگه هنوز سواره اي

نگاهی به آسمون کردم. دستهامو مشت کردم.

من این همه وقت منتظر نبودم که با 4 کلمه حرفی که میدونستم دروغه پا پس بکشم. دستهای مشت شده تو جیبش... فک منقبض شده اش.. نگاهی که به ظاهر تو چشمهای منه اما یه جایی پشت سرمو نگاه می کنه. آدمی که از تماس چشمی باهام پرهیز میکنه...

همه و همه نشون میداد که داره دروغ میگه.

خدایا منو ببخش... میدونم درست نیست اما تنها راهه. بزار آخرین تلاشمم بکنم... بنده ی خوبی میشم بهت قول میدم...

خیره به چشمهاش... با نگاهی که توش یه دنیا حرف بود. بدون پلک زدن. قدم جلو گذاشتم.

یک قدم...

دو قدم....

رو به روش سینه به سینه ایستادم...

متعجب از حرکتم سرش و پایین آورد و این بار حقیقتاً تو چشمهام نگاه کرد. دست راستمو بالا بردم و آروم گذاشتم رو پلیور زخیمش.

از پس این همه لایه... گوشت و پوست و خون و لباسها باز هم حرکت کوبش وار قلبش پیدا بود...

و چقدر تند....

تند تر از هر زمانی...

رو پنجه ی پام بلند شدم. بی توجه به چشمهای متعجب و گرد و مات شده اش نزدیک شدم.

چشمهام و بستم.

1001....

1002....

1003....

ازش فاصله گرفتم و رو پاشنه ی پام فرود اومدم.

این قلب... این کوبش دیوانه وار دروغ نمیگه.

قلبی هم هست که بتونه تند تر از قلب الان آیدین بزنه؟

دستمو پایین کشیدم. دو قدم عقب رفتم....

زل زدم تو چشمهای مات مونده و آدمی که انگار نفس کشیدن و فراموش کرده بود.

با چشمهایی که هزاران حرف و فریاد میزد نگاش کردم و گفتم: بازم می تونی بگی هیچ حسی نداری؟ تمام اون روزا... هیچی نبود... این... هیچی نبود؟

مبهوت بود... ناباور مثل مسخ شده ها دستش و بالا آورد و گذاشت رو لبهاش و مات نگام کرد.

گیج بود.... اما مثل یه طولی تکرار کرد...

-: هیچی نبود...

دوباره دستگاه آبمیوه گیری مادر بزرگم به جای میوه قلب منو چلوند. خونهاش و تا قطره ی آخر خارج کرد.

بدنم یخ... احساسم منجمد شد...

نور كدوم ستاره اي؟ كه با نگاه شيشه اي از جنس سنگ خاره اي

همه ی درد.. همه ی غم... همه ی غروری که به خاطر احساسم نادیده اش گرفتم و در آخر همه ی این فداکاری مزخرفش غم شد.. درد شد.. آه شد و شد... یه قطره ی اشک...

شد یه قطره اشک و حلقه شد تو چشمهای همیشه خشکم...

چشمهایی که برای فرزین و سر خونیش نبارید....

چشمهایی که برای بابای رو تخت بیمارستان نبارید...

چشمهایی که هیچکی نتونست خیسش کنه ...

اما الان... تو یه هوای یخ بسته ی زمستون... آدمی که گرمی و به زندگیم داد... ابری و خیسش کرده بود...

لبهام و بهم فشردم و در هم شکسته با آخرین توانم نگاه خیسم و ازش گرفتم و چرخیدم که برم...

که ... برم...

ناگفته هارا گفته ام حالا پر از شنيدنم يه حرف تازه تر بزن خواستي بياي به ديدنم

نگاهم و دید .... خیسی چشمهام و دید... دهنش به تعجب باز شد... نگاهش ناباور شد... صورتش نگران و قلبش...

فکر کنم قلبش بالاخره تپید...

لالایی بیداری 153

نمیدونستم چی بگم... از کجا شروع کنم...

دستهامو تو هم قلاب کردم. سرمو به اطراف چرخوندم. منو منی کردم و کمی ابروهام به خاطر تمرکز تو هم رفت.

گلومو صاف کردم و زبون باز کردم.

من: چند شب پیش افروز و سونیا اومده بودن خونه امون... که بمونن... حدود 5 ساعت با سونیا بازی کردم و تر و خشکش کردم. باید می خوابید منم می خواستم تنها باشم... اما خوابش نمیومد... نمی خواست تنها باشه.... می خواست بازی کنه... با من..

اومد جلوم هی حرف زد آخرم دید فایده نداره انگشت گذاشت رو نقطه ضعفم و ...

گوشه ی لبم و به دندون گرفتم. سری چرخوندم و گفتم: کمی با دست هولش دادم. آروم بود و غیر عمد... تعادلش بهم خورد و افتاد زمین... افروز اومد و کلی داد و بی داد کرد و بدون اینکه به کارهایی که تو این 5 ساعت انجام داده بودم توجه کنه هر چی خواست گفت و آخرم با سونیا برگشت خونه اشون.

سونیا می دونست تقصیر خودشه اما چیزی نگفت، موقع رفتن گریه کرد اما چیزی نگفت...

مادرش از حق دخترش دفاع کرد اما حق منو ندید....

سرمو چرخوندمو خیره شدم تو چشمهاش... شاید نمیفهمید منظورم چیه؟ شاید فکر می کرد یه درد و دل ساده است...

آروم گفتم: دلم تنگ شده بود برای این حرف زدن ساده ... بی بهونه...

اخمهام بیشتر شد، فکم منقبض شد، مصمم نگاش کردم و گفتم: امروز می خوام از حقم، از چیزی که فکر می کنم حقمه دفاع کنم. آدمهای اطراف می تونن نظر بدن، راهنمایی کنن اما این زندگی منه، مال منه، حقه منه.

الان من فقط به یک کلمه از طرف تو نیاز دارم، فقط کافیه که بگی می خوای. بگی همه ی این حس هایی که من دارم توهم نیست خیال نیست، همه ی اون تلفنها و حرفها، اون پیام، اون شعر .. فقط کافیه که بگی تنها به خاطر اینکه قشنگ بود برام نفرستادیش.

بگو... به خاطر خودم فرستادیش... فقط بگو...

برام مهم نیست که اوضاع خوب نیست. هیچی مهم نیست.

لبمو به دندون گرفتم و آروم تر گفتم: فقط بگو...

نگاه خیره اش ثابت شد، ابروهاش تو هم گره خورد دستهاش... دستهاش مشت شد و وقتی نگاهم و روشون دید فرو برد تو جیب شلوارش.

جدی، سرد و یخ زده گفت: من چیزی ندارم که بگم. هیچی هم در مورد حسهایی که داری نمیدونم. واقعاً فکر نمی‌کردم به خاطر 4 تا تلفن و احوال پرسی ساده یه همچین فکرایی بکنی.

ابروهای جمع شدم از هم باز شد. به هم نزدیک شد و به فرم ناراحتی بالا رفت. لبهام فشرده و چونه ام لرزید. قلبم لرزید و چنگ زده شد.

تو از کدوم سیاره ای ؟

تو از کدوم ستاره ای ؟

که با نگاه شیشه ای

از جنس سنگ خاره ای؟

حرفهاش سخت بود و سنگین. فشارشون خیلی زیاد بود.

با صدایی که کماکان سعی می کردم محکم باشه گفتم: می تونی بگی... می تونی هر چی دلت می خواد انکار کنی و منو به اشتباه بندازی اما نمی‌تونی شعورم و زیر سوال ببری. من نه یه دختر 14 ساله ام نه یه بچه ی نابالغ.

من یه دختر کامل و بالغم که خودشو... تو رو خوب می شناسه.

بعد اون روز جلوی در خونه بارها از خودم متنفر شدم که چرا مثل یه نوجوون رفتار کردم. بارها خودمو شماتت کردم که چرا خامی کردم چرا بچگی کردم و انقدر به احساساتم میدون دادم.

اما اون روز جلوی در خونه اتون وقتی افتادی، وقتی اون جوری دیدمت... هیچی مهم نبود... نه من .... نه همسایه ها... نه اینکه ممکنه چه فکری بکنن....

تو مهم بودی که دراز کش اونجا رو زمین بودی و من... آدمی بودم که دیگه قلبش تو سینه نمی زد. دنیاش یکدفعه تاریک شد و ایستاد و همه ی زندگیش منتهی شد به کسی که رو زمینه و چشمهاش بسته است.

اخم کردم، بغض کردم، ناراحت نگاش کردم و یه قدم جلو گذاشتم.

محکم گفتم: من مدتها پشت اون در بسته منتظر نشستم... منتظر نشستم تا بیدار بشی. دعا کردم و از خدا خواستم... که خوابت تموم شه و بلند شی. بیدار شدی... چشمهات و باز کردی اما من هنوز منتظر بودم.

میدونم نمی خواستی منو ببینی منم نمی خواستم.

سری به طرفین تکون دادم و گفتم: نه به خاطر اینکه مریض بودی و مدتها خواب. به خاطر اینکه آیدینی نبودی که میشناختم.

رفتم... رفتم و منتظر شدم تا خودت بشی. بلند... پا بر جا و استوار. صبر کردم... نگات نکردم تا بتونم تو یه همچین روزی که دوباره خودت شدی نگات کنم و بهت بگم ...

زل زدم تو چشمهاش و گفتم: آیدین.... من تا اینجا پیش اومدم.... فقط منتظر یه تاییدم....

حرفي بزن چيزي بگو
از عشق پاييزي بگو
از آتشي كه با نگات
در من مي افروزي بگو
از سوختنم از ساختنم
با تو هميشه باختنم
در عشق تو گداختنم
از عشق هر روزي بگو

لالایی بیداری 152

صدام جوری بود که باعث شد السا و شراره نتونن خودشون و کنترل کنن و پق بزنن زیر خنده. همین خنده ی بی موقع توجه بقیه رو به ما جلب کرد حتی آیدین و پژمان هم دست از حرف زدن برداشتن و با تعجب به ما نگاه می کردن و تو چهره ی همه اشون یه سوال بود.

-: چی شده؟

اینو آیدا پرسید و متعاقب اون خودشو کشید جلو و سمت لب تاپ تا ببینه منشا این خنده ی بی موقع السا و شراره چیه.

یهو السا به خودش اومد و سریع دکمه ی ضربدر عکس و زد و شراره هم قبل از اینکه آیدا به لب تاپ برسه سریع در لب تاپ و بست و تند و به شکل کاملاً تابلویی با هول گفتن: چیزی نیست آرام یه چیزی گفت خنده امون گرفت.

و بعد هر سه منتظر به من خیره شدن و منم مبهوت از اینکه الان چی باید بگم گفتم: من فقط گفتم آخی نازی.

هنوز صدام همون لحن و داشت همون لحنی که باعث شد السا و شراره سرخ و کبود بشن حتی برای بار دوم.

دقیقاً پیدا بود به شدت با دیدن اون عکس تحت تاثیر قرار گرفتم و دلم غنج رفته.

عکسی از آیدین کوچیک با موهای پرپشت و بلند با بدنی لخت و یه مایوی کوچیک که رو به دریا ایستاده و کمی از نیمرخش پیداست. به شدت تمرکز کرده و هدف گیری کرده و ....

مطمئنن یک هزارم درصد آلودگی آب دریای خزر شمال به خاطر مایعیه که سالها قبل آیدین با تمرکز توی آب پاشیده بود.

و چقدر نمیمرخ و عکسش بامزه بود. صورت تخس اما مصممش.

نگاهم کشیده شد به آیدین و پژمان که از جاشون بلند شدن و از ساختمون بیرون رفتن.

آیدا برگشت سر جاش و مشغول بازی شد.

آرمین بلند شد و رفت دستشویی. السا با اخم گفت: اَه این آرمین رفت دستویی از الان تا نیم ساعت دستشویی اشغاله.

ده دقیقه ی بعد همچنان در حال دیدن عکسهای لب تاپ آیدا بودیم.

نگاهی به دستشویی پر انداختم. نگاهی به در ورودی. نگاهی به بچه هایی که مشغول بازی بودن.

تکیه امو به زمین دادم و از جام بلند شدم. نگاه السا و شراره به دنبالم کشیده شد.

تو یک کلمه ریز گفتم: میرم دستشویی.

شراره: می خوای باهات بیام؟

اخمی کردم و گفتم: تو این هوا؟ نمی خواد خودم میرم. همه مشغول بازین.

دقیقاً منظورم به مهدی بود که حواسش به ما نبود.

رفتم تو اتاق و پالتومو گرفتم و پوشیدم و از ساختمون بیرون اومدم. هوای سرد تو بینیم پیچید. دستهامو تو جیب پالتوم فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم و سرما رو تو ریه هام راه دادم.

نگاهی به اطراف انداختم. برای رفتن به دستشویی باید می رفتم سمت چپ اما حس دستشویی پریده بود از اولم زیاد نداشتم فقط می خواستم کمی تنها باشم و از خونه بزنم بیرون.

پیچیدم سمت راست و رفتم بین درختهای باغ.

کمی قدم زدم و تو سکوت و تنهایی غرق شدم اما زیاد طول نکشید از بین درختها صدای صحبت میومد. کمی که دقیق شدم تونستم صداها رو از هم تشخیص بدم.

تو بدترین زمان فضولیم گل کرده بود و بدون اینکه تلاشی برای مهار کردنش داشته باشم به سمت صداها کشیده شدم.

پژمان: به خدا تو دیوونه ای خودتم نمیدونی چی می خوای.

آیدین: میدونم ولی نمیشه.

چشمهام بهشون بود تو جایی ایستاده بودم که کاملاً تو دیدم بودن. پژمان پشتش به من بود و آیدین تکیه داده بود به درخت و نیم رخش و می تونستم ببینم.

پژمان پر حرص گفت: چرا نمیشه؟

آیدین: خودت میدونی.

پژمان ملایم تر گفت: به خدا درک می کنه.

آیدین سری تکون داد و گفت: تو نمیفهمی.

پژمان این بار عصبی تر دستی تو موهاش کشید و گفت: خوب داداش من تو بگو تا منم بفهمم.

صورت آیدن جمع شد فکش منقبض شد، پر حرص و عصبی تکیه اش و از درخت گرفت و برگشت سمت پژمان و با توپ پر بهش خیره شد و یهو همه ی اون عصبانیت و حرص محو شد و جاش و به یه نگاه متعجب و ناباور داد. جوری که باعث شد پژمان هم مکثی کنه و رد نگاه آیدین و بگیره و برگرده به پشت و خیره بشه به من.

هر دو نگاهشون به من بود. به خودم اومدم.

نفهمیدم کی و چه جوری از بین درختها بیرون اومدم و دقیقاً در تیر رس نگاهشون تمام قد ایستادم. اونقدر مشتاق و کنجکاو بودم که بفهمم چی میگن و در مورد چی بحث می کنن که نفهمیدم چه جوری و کجا ایستادم.

آیدین نگاه ازم بر نمی داشت. چشمهای پژمان بین من و آیدین در گردش بود.

شاید برای اولین بار بعد از بیدار شدنش بود که بهش نگاه می کردم. خیره...

بدون اینکه چشم از آیدین بردارم خطاب به پژمان گفتم: پژمان جان میشه....

لازم نبود ادامه اش و بگم لازم نبود جمله ام و کامل کنم از همون پژمان جان فهمید چی می خوام، چی میگم.

سری تکون داد و آروم گفت: مطمئنی؟

سری به نشونه ی آره تکون دادم. یه باشه ای گفت و دوباره یه نگاهی به آیدین انداخت و به سمتم قدم برداشت و از کنارم گذشت و .... تنهامون گذاشت...

لالایی بیداری 151

 بعد یک ساعت به خاطر روشن شدن بخاری اتاقها و هال و جمعیت زیادی که تو خونه بودن بالاخره ساختمون از حالت قندیل وار در اومد و منم تونستم از پیله ای که برای گرم موندنم درست کرده بودم در بیام و پالتومو با یه ژاکت بافت تا نزدیک زانو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه کمک بقیه ی خانمها تا صبحونه رو آماده کنن.

انقده خوب بود این جور مسافرتها. کلی آدم تو یه گوله جا تو هم لول می خوردن و وقت غذا هر چی تو چنته دارن و رو می کنن و چون تعطیلاته می تونیم تا دلمون می خواد بخوریم و کسی نیست که بگه بسه کمتر بخور چاق می شی.

چون معمولا انقدر فعالیت می کنیم که هضم میشه اما خوب از اونجایی که بیرون به شدت سرد بود کسی حس و حال فعالیت شدید خارج از ساختمون و نداشت. همه تو خود خونه کار می کردن. باباها که انگار تا حالا هیچ وقت نخوابیده بودن. مینشستن غذا می خوردن یکم حرف میزدن می خوابیدن.

دوباره بیدار میشدن چایی و اینا می خوردن یکم حرف می زدن در حد نیم ساعت بیرون تو باغ قدم می زدن دوباره میومدن می خوابیدن.

اما پسرا بیشتر بیرون بودن مگر اینکه می خواستیم یه بازی دسته جمعی کنیم میومدن و به ماها ملحق میشدن.

خانمها هم که همیشه نافشونو با آشپزخونه بریده بودن همون دور و اطراف بودن و مشغول غذا درست کردن و صحبت کردن.

دخترا هم همه توی یه اتاق جمع شده بودن و یک سره حرف میزدن. نصف بیشتر حرفهاشونم تکراری بود اما همه جوری رفتار می کردن که انگار بار اولیه که میشنون.

بیشتر هم به یادآوری خاطرات مسافرتهای قبلمون گذشت.

همه چیز خوب بود و اوقات خوبی بود اگه مجبور نمیشدم هر باز که از اتاق بیرون میرفتم از دست مهدی فرار کنم. حقیقتاً نمیدونستم دیگه چه جوری باید برخورد کنم تا بفهمه نمی خوام که بهم توجه کنه. همین که هر بار بحث ازدواج پیش میومد مامان آخر حرفها که خسته میشد تهدید می‌کرد و میگفت "انقده بمون که آخرش تو رو بدم به مهدی و خلاص" به اندازه ی کافی بد بود و اینکه جلوی بقیه بخواد بهم توجه کنه فقط اوضاع و بدتر می‌کرد. برای همینم مجبور بودم هر جا که میرم یکی و دنبال خودم بکشم.

بعد مدتها حس آرامشی داشتم که خیلی وقت بود گمش کرده بودم.

این آرامش با یه دلهره و یه هیجان ریز که اون ته مهای قلبم بود و سعی می کردم بهش فکر نکنم قاطی شده بود.

شب موقع خواب به خاطر کم بودن فضا همه خیاری خوابیدیم. یعنی تکون می خوردیم میرفتیم تو شکم و صورت یکی.

قبل خواب شراره همه رو به صف کرد که دستشوییهاشونو برن که نصف شب بساط لگد بازار نداشته باشیم.

چون هر کی که می خواست از جاش بلند بشه به خاطر تاریکی و تو هم تو هم بودن بچه ها محال بود رو پای کسی لگد نکنه یا رو سر کس دیگه ای نیوفته و بتونه به سلامت از این هفت خان بگذره و به دستشویی برسه و به خاطر همین اضطراب ممنوعیت دستشویی تا صبح من تا خود صبح به خودم پیچیدم و تا صبح خواب دستشویی دیدم.

روز دوم برای ناهار بساط کباب درست کردیم و یه جوجه کباب حسابی به بدن زدیم. هر چند من فقط 4 تا تیکه جوجه ی بدون برنج خوردم. یه چیزی تو گلوم بود که نمیزاشت غذا پایین بره. یه آتشفشانی تو شکمم شعله می کشید که حس می کردم مواد مذابش هی میاد تا سر حلقم و میره پایین.

خودم حس می کردم با همه ی سعی که تو آروم نگه داشتن صورتم دارم اما بازم این دلهره ام تو صورتم نمود داره.

بعد از خوردن ناهار و جمع کردن و شستن ظرفها مامان باباها رفتن تو اتاقها که بخوابن. حالا بخوابن یا حرف بزنن پای خودشون بود. چون من که به شخصه هر بار از دم اتاق مادرا رد میشدیم صدای پچ پچ و خنده اشون بلند بود.

اما باباها فقط خروپف می کردن.

دخترا و پسرا هم جمع شده بودن یه جا و سعی می کردن بی سر و صدا گل یا پوچ بازی کنن اما هر از چند گاهی صدای اعتراض و جیغ و خنده ی یکیشون بلند میشد.

پسرا نمیدونم چه جوری به چه شیوه ای هر بار مچ دخترا رو باز می کردن و اونا هم که حرص می خوردن چون داشتن می باختن با جیغ و ویغ سعی می کردن بهشون بقبولونن که دارن تقلب می کنن.

من و شراره و السا هم مثل این بی تربیتا لب تاپ آیدا رو گرفته بودیم و البته با اجازه ی خودش رفته بودیم تو فایل عکسها و داشتیم زیر و روش می کردیم. این وسط شراره و السا مدام اظهار نظرم می کردن.

رسیده بودیم به عکس بچگیهاشون که ظاهراً از روی عکسِ تو آلبوم گرفته بودن. مژگان خانم و آقا علیرضای جوون و خندون تو هر عکسی با یه عشقی این بچه ها رو بغل کرده بودن که نگو.

عکسهاشون مزه ی شیرینی داشت. فقط دیدنشون باعث میشد آدم لبخند بزنه.

یه سری عکسها بود که برای بچگیهای آیدین بود از موهای پر پشت و بلند و قیافه ی تخس پسر بچه ی تو عکس کاملا می تونستی بفهمی این عکس بچگی مال کیه.

بی اختیار سرمو بلند کردم و نگاهی به آیدین و پژمانی که آروم یه گوشه نشسته بودن و حرف می زدن انداختم. دوباره به عکسها نگاه کردم.

عکسها رو تو شمال گرفته بودن کنار دریا. چند تا عکس پشت سر هم از آیدین بود که با یه مایو کنار ساحل یا نشسته یا ایستاده و یا توی آب و یا مشغول جمع کردن گوش ماهی بود.

السا دکمه رو فشار داد و رفت عکس بعدی. عکسی که با دیدنش برای یک لحظه هر سه تاییمون هنگ کردیم.

کله ها همه جلو رفت به سمت مونیتور چشمها گرد و باز و صورتها متفکر شد برای آنالیز دقیق عکس و تایید حدسی که با دیدن عکس به ذهنمون رسیده بود.

بعد از اینکه مطمئن شدیم کله ها عقب کشیده شد دهنا جمع شد و صورتها سرخ.

بی اختیار از دهنم پرید.

من: آخــــــــــی نازی....

لالایی بیداری 150

*****

جلوی آینه شالمو درست کردم و دستی به صورتم کشیدم. هوا هنوز تاریک بود اما کل ساختمون بیدار بودن.

با اینکه امروز چهار شنبه و وفات پیامبر بود اما به خاطر اینکه آخر هفته بود و میشد ازش به عنوان تعطیلات و زمان استراحت استفاده کرد همه رو به هیجان آورده بود مخصوصاً که چند روز پیش آقا محمد به کل ساختمون پیشنهاد داده بود که این آخر هفته رو بریم باغ یکی از دوستاش تو فشم. مردا خبر نداشتن اما خانمها ریز می خندیدن و میگفتن چون مرضیه خانم ویار ویلا و باغ و درخت کرده آقا محمد به فکر یه همچین سفری افتاده.

تقریباً روزای آخر بارداریش بود و آقا محمد سر از پا نمیشناخت اگه الان مرضیه خانم میگفت ویار کوسه کرده مطمئنن اون میرفت تا جنوب و خودش از اقیانوس براش کوسه صید می کرد و میاورد.

الانم چون شراره باهامون بود خیال مرضیه خانم راحت بود اینکه اگه اتفاقی بی افته یکی کار بلد هست پیشش.

هر کی هر کاری داشت ول کرد و اونایی هم که لازم بود مرخصی گرفته بودن و خلاصه همه با هم قرار بود راهی شیم.

کل وسایلی که این سه روز لازم داشتم و تو کوله ریخته بودم و آماده از اتاق زدم بیرون.

دم در خونه غلغله ای بود همه با هم حرف می زدن و هم همه ای بود. من اما هنوز گیج و منگ خواب بودم چون دیشب تا نزدیکیهای صبح بیدار بودم. صورتم پف کرده بود. صبح هر چی با آب یخ شستمش افاقه نکرد که نکرد.

خوابآلود و کلافه از این همه ازدحام و سر و صدا دستهامو تو جیب پالتوم فرو کردم و از گوشه و کنار رد شدم و چپیدم تو ماشین و چشمهام و بستم.

نفهمیدم کی بقیه سوار شدن کی راه افتادیم کی رسیدیم.

یه وقت به خودم اومدم دیدیم السا داره تند تند تکونم میده و صدام می کنه. به زور چشمهام و باز کردم.

السا: آرام پاشو دیگه همه رفتن تو ساختمون قندیل بستم زود باش.

اینو گفت و خودش زودتر از ماشین پیاده شد و رفت تو ساختمون. بینیمو بالا کشیدم و با چشمهای نیمه باز از ماشین پیاده شدم. نگاهی به اطراف انداختم. با اینکه زمستون بود اما کم و بیش درختهاش برگ داشتن و لابه لاشون درختهای لخت و بی برگ بلند تر از بقیه پیدا بودن. کل ماشینها تو حیاط باغ جا شده بودن. این جور که من میدیم به نظر باغش تقریباً بزرگ بود برخلاف ساختمونی که وسط باغ ساخته بودن.

یه ساختمون یه طبقه که عرضش زیاد بود اما طولش...

از پله های کوتاه ساختمون بالا رفتم و از رو تراس نسبتاً خوبش گذشتم و جلوی در کفشهامو در آوردم و گذاشتم کنار انبوه کفشهایی که مرتب و نامرتب دم در افتاده بودن و در چوبی بزرگ و باز کردم و وارد شدم.

به محض وارد شدنم صدای سر و صدای صحبت کلی آدم بلند شد. برای یک لحظه به خودم لرزیدم. توی خونه سرد تر از بیرون و باغ بود. یه فضای در بسته که وسیله ی گرمایشیش خاموش بود.

بابا و چند تا از مردای همسایه دور بخاری که سمت راست گوشه ی دیوار بود جمع شده بودن و سعی می کردن روشنش کنن.

سمت چپ یه آشپزخونه ی اپن بود که از این فاصله به نظر میومد امکاناتش خوب باشه.

یه دست مبل قدیمی اما راحت وسط هال نسبتا بزرگ ویلا بود که فکر کنم کل خانواده ی ما و به همراه عزیز بانو و بابا حسین و جا می داد و بقیه باید رو زمین می نشستن.

انتهای هال رو به روی در ورودی کمی به سمت راست یه راهرو بود که به اتاقها و دستشویی حمام راه داشت.

غصه ام گرفته بود که از حالا به مدت 3 روز برای دستشویی رفتن باید تو صف وا میستادم. البته بعداً شراره کشف کرد که یه دستشویی هم بیرون ساختمون هست و هر وقت اوضاع اضطراری شد و این توالته اشغال بود میشد پناه برد به اون خارجیه.

 سه تا اتاق که دوتاشون بزرگ بودن و خانمها اشغالش کردن و قرار بود شبم همون جا رو هم رو هم بخوابن و یه اتاق که کمی کوچیکتر بود و خانمها رضایت داده بودن بدنش به آقایون تا وسایلشونو توش بزارن و یه چند نفری هم شب و توش بخوابن و اضافاتم تو هال می خوابیدن.

توی اتاق بزرگها بخاری های کوچیکی بود که بابا اینا بعد از روشن کردن بخاری هال رفتن سراغشون و اتاق آقایونم که بخاری نداشت و با یه هیتر برقی که آقا محمد آورده بود گرم کردن.

تا یک ساعت من با حفظ سمت پالتو پوش جمع شده تو خودم با چشمهایی که از سرما می پرید خیره شده بودم به دخترای مشنگی که با وجود سرمای استخون منجمد کنِ توی اتاق لباسهاشونو عوض کرده بودن و با همون پلیور و بافت می چرخیدن.

اگه جون داشتم یه چشم غره ی اساسی بهشون می رفتم. حقیقتا نمیفهمیدم الان توی این سرما بین آدمهایی که مدتهاست باهاشون داریم زندگی می کنیم و هر روز میبینیمشون و عناصر ذکوری که بینشونه یا خیلی بچه ان یا برادرای خودمونن یا نامزد و اینا دارن حقیقتاً آرایش کردن و تجدید کردن رژ خیلی واجبه؟

اگه قدرت داشتم و این سرما اجازه می داد و تو آینه به خودم نگاه می کردم حتماً لبهامو میدیدم که از سرما سفید شده.

شاید حالا یکم رژ برای نشون دادن خون در حال جریان تو رگهامون لازم باشه اما دیگه سایه و ریمل نوبره.

برای اینکه کنار این دخترا زیادی قیافه ی مرده ها رو نداشته باشم تو همون جایی که نشسته بودم و دستهایی که دورم پیچیده شده بود محبت کردم و لبهامو جمع کردم تو دهنم و شروع کردم به گاز گرفتنشون تا کمی قرمز شن.

داشتم تند تند لبهامو گاز می گرفتم که تو یه لحظه چشمم افتاد به آیدا که متعجب یه این حرکتم نگاه می کرد.

برای یک لحظه زمان و مکان یادم رفت. این چشمها... با این فرم و حالت یه بار دیگه هم به این حرکت من خیره شده بود اما اون چشمها با وجود تشابه زیاد تو فرم و حالت مال این آدم نبود.

چشمهام و بستم و لبهامو جمع کردم و نفس آرومی کشیدم تا خاطره ی یه روز دور از ذهنم خارج بشه.

در حال پس زدن خاطراتم بودم که حس کردم چیزی به لبهام کشیده میشه.

چشمهامو باز کردم و دیدم آیدا یه رژ دستش گرفته و داره نرم میکشه رو لبهام.

وقتی دید متعجب نگاش می کنم لبخندی زد و گفت: آرام جون این جوری لبات و گاز بگیری توی این هوا خشک میشن و ترک می خورن برات لبِ لو می زنم که هم یه کوچولو رنگ بگیره هم اینکه خشک نشن.

بی اختیار به این همه محبتش لبخند زدم. مهربونی تو این خانواده ارثیه.

لالایی بیداری 149

تو تاریکی شب چیز زیادی پیدا نبود اما برای من کافی بود.

سونیا به جای خوابیدن هی هوله میرفت. از این ور اتاق می رفت اون طرف به هر چیز و هر کسی گیر می داد. السا که از وقتی برگشته بود خونه یه سره پای تلویزیون بود و یه چشمش به تلویزیون و یه چشم و دستش به گوشیش مشغول پیام دادن بود.

سونیا هم بیکار و دنبال یه بهانه برای سرگرمی و دیر تر خوابیدن بند کرده بود به من و ول نمی کرد.

خیلی سعی می کردم جلوی افروز خودمو آروم نشون بدم. در حالت عادی با یه چشم غره سونیا رو آروم می کردم اما الان کافی بود یه چشم غره برم و سونیا هم که مادرش و دیده بود شروع می کرد به الکی گریه کردن و دیگه واویلا میشد.

سعی کردم به کارهاش بی تفاوت باشم. حتی بهش نگاه نمی کردم که آرامشم و از دست ندم. اونم که دید توجهی بهش ندارم و دیگه حقیقتا داره مجبور میشه بخوابه از حربه ی نهایی استفاده کرد و برای جلب توجه من رفت سراغ گوشیم.

همه ی اهل خونه میدونستن که من چقدر روی گوشیم و لب تاپم حساسم و مثل بچه هام میمونن و کسی حق نداره بهشون دست بزنه. سونیا هم میدونست.

اما با این وجود گوشیمو گرفت و اومد کنارم ایستاد و یه پاشو انداخت پشت اون یکی پاش و یه دستشم زد به کمرش و گوشیمو مثل آرم میتیکُمون گرفت جلوم و گفت: اِه اِه خاله ببین گوشیت دست منه. ببین ببین.

چشمهامو بستم. نفس عمیقی کشیدم. رومو برگردوندم.

مادرِ این بچه کجا بود که چیزی بهش نمی گفت؟

سرش به کارش گرم بود و خبر از حرصی که بچه اش می داد نداشت.

رومو دوباره برگردوندم سمت پنجره. این بار سونیا خودشو کشید جلوتر و تقریباً گوشی و کرد تو حلقم.

اخم کردم، عصبی شدم و پر حرص دستمو گرفتم جلوش و کمی از خودم دورش کردم.

اما چون تعادل نداشت و رو یه پاش ایستاده بود نتونست خودشو کنترل کنه و ولو شد رو زمین.

خودش فقط نگام کرد اما این ولو شدنش باعث شد افروز که تا حالا بهمون توجهی نداشت نظرش جلب شه.

تو یه لحظه همچین هــــــــیِ بلندی کرد که فکر کردم کسی سقوط کرده.

از جاش بلند شد و خودش و به سونیا رسوند و نگران گفت: مامان جان خوبی دخترم؟

برگشت و یه چشم غره ی عظیم بهم رفت و با توپ و تشر گفت: واقعاً که خرس گنده خجالت نمی کشی، جلوی من دست رو بچه ام بلند می کنی؟ مگه بی پدر و مادره این جوری پرتش می کنی؟

یه نگاه سردِ بی کلام بهش انداخم و بی تفاوت رومو برگردوندم سمت پنجره. ترجیح می دادم جوابش و ندم چون حرفهاش به نظرم خیلی بی منطق بود.

برام جالب بود که تا حالا توجهی به سونیا نداشت همین که خورد زمین شد بچه اش؟ این که من 5 ساعت در خدمت به قول خودش بچه اش بودم و بهش غذا دادم، باهاش بازی کردم، براش کارتن گذاشتم و حتی بردمش دستشویی چیز مهمی نبودن و منم کار چندانی نکردم. اما همین که کمی هلش دادم و اونم سهواً زمین خورد من شدم جلاد؟ وقتی مثل دایه برای بچه اشم خوبم و تو یه همچین موقعیتی میشم نامادری.

بی توجهیم به حرفهایی که دیگه با صدای بلند تری می گفت باعث شد که مامان و السا هم بیان تو اتاق و وقتی افروز چشمش به اونا افتاد بغض کرد و بعد 4 کلمه بد و بیراه بستن بهم اشکش در اومد.

بازم یه نیم نگاه بهش کردم و رومو برگردوندم.

اما انگار نمی خواست کوتاه بیاد. سعی کردم بهش توضیح بدم که زدن و پرت کردنی در کار نبود.

برگشتم سمتش و بدون لبخند بدون حس گفتم:  من پرتش نکردم فقط با دست یکم فرستادمش عقب.

پر حرص تر گفت: این یکمت چه جوری بود که پرت شد رو زمین؟

من: چون رو یه پاش ایستاده بود خورد زمین وگرنه دست من شتابی نداشت.

چشم غره ای بهم رفت و رو به سونیا با تشر گفت: 10 بار بهت گفتم با اینا حرف نزن هی نرو کنارشون که آخر این جوری بزننت خوب شد حالا کتک خوردی؟ مگه خانواده نداری که این جوری بزننت.

رو به من گفت: یکم شعور نداری فکر نمی کنی بچه رو این جوری بزنی تو روحیه اش اثر می زاره و الان به تو هیچی نمیگه بعدا هر کسی می تونه هر کاری خواست باهاش بکنه اینم هیچی بهش نمیگه. مگه من مرده ام با بچه ام مثل یتیمها رفتار می کنی؟

با دهن باز گفتم: چرا این جوری می کنی؟ 4-5 ساعته که نشستم کنارش از آب و غذا بگیر تا دستشویش و بردم خوب منم خسته میشم. دو دقیقه اومدم تو حال خودم یه گوشه بشینم. دو ساعته داره سعی می کنه حرصم بده هیچی نگفتم خودت ندیدی؟ دیدی که چه جوری گوشیمو گرفت داشت حرص می داد خوب یک کلمه بهش می گفتی نکن که من مجبور نشم از جلوی خودم بزارمش کنار که بعد این جوری تعادلش بهم بخوره و بی افته زمین.

این حرفهام مثل بنزین رو آتیش عمل کرد و باعث شد افروز منفجر بشه. دیگه نمیفهمیدم چی میگه یاد سالهای قبل افتادم یاد زمانی که که هنوز ازدواج نکرده بود و تو خونه بود. یاد روزی که یه دختر بچه ی 12-13 ساله بودم و اون موقع که از این دستگاه های خفن نبود یه آتاری ساده بود و میکرو. منم با همون بازی می کردم. افروز مشغول درس خوندن بود. وسط بازیم که به نقطه ی حساس رسیده بودم یهو بلند شد و اومد دسته ی بازی و ازم گرفت و گفت بده من می خوام بازی کنم.

به شدت سعی کردم از حقم دفاع کنم و پای بازیم بمونم اما با ضربه ای که افروز به صورتم زد و حسی از جاری شدن مایعی روی صورتم و بعد هلی که بهم داد و پرتم کرد یه طرف و خودش نشست پای بازی مجبور شدم برم دستشویی تا حداقل جلوی اون بغض نکنم.

وقتی به صورتم توی  آینه نگاه کردم دیدم مایعی که رو صورتم روون شده بود و من با جفت دست جلوشو گرفته بودم خونی بود که از بینیم اومده بود.

و من چه ساده برای دفاع از چیزی که حقم بود به ناحق کتک خورده بودم و خون ریخته بودم و اما بازم کاری پیش نبرده بودم.

خیلی دلم می خواست ازش بپرسم من اون موقع پدر و مادر نداشتم؟ خانواده نداشتم؟ و چه طور میشه که تو به حق بزرگتریت می تونستی هر کاری که می خوای و هر زوری که دوست داری به ما بگی اما من به حق خاله بودن و زحمت کشیدن برای بچه اش نمی تونم خیلی محترمانه بهش بگم "عزیزم بالای چشمات یه جفت ابروی کمون خوشگل داری؟".

و اینکه فقط بچه ی اون بچه است؟ بچه ی بقیه پشمکن؟

با خودم در حال جنگ بودم و بین دفاع از حق و خورده شدن در راه حقم گیر کرده بودم که متوجه شدم افروز چنان اشک میریزه که به هق هق رسیده و یهو از جاش بلند شد و مامان اینا هم نتونستن جلوشو بگیرن و اونم شال و کلاه کرد و با سونیا از خونه رفتن بیرون و فقط آرمین تونست دنبالشون بره که شبونه تنها برنگردن خونه اشون و من موندم با دهن باز و یه خواهر که به جرات می تونم بگم خیلی خوب بلده حق ناحقش و از هر کی می خواد بگیره و یه سوال بزرگ که ....

"آیا منم باید حقم و از زندگی بگیرم؟"

****

لالایی بیداری 148

سلام دوستان خوب هستید؟

شرمنده برای دیر کردنم ولی اطلاع رسانی کرده بودم پس زیاد گله نکنید

بوسسسس.

امروز اومدم جبران کنم همون جور که قول داده بودم.

امیدوارم که بتونم راضیتون کنم.

منتظر باشید تا آخر شب

و پستها

_____________________________________

حدود 10 روزی از برگشت آیدین می گذشت و من برخورد چندانی باهاش نداشتم. نه السا و نه پژمان و نه شراره در موردش حرف نمیزدن.

در مورد اینکه چرا من برخلاف اینکه حدود یک ماه هر روز بیمارستان می رفتم حالا موقع دیدن اون انقدر جدی هستم و حتی حاضر نیستم بهش نیم نگاهی بندازم یا یه سلام و احوال پرسی درستی باهاش بکنم.

و چقدر خوبه که کسی سوال نمی پرسه چون من جوابی ندارم که بهشون بگم که قانعشون کنه.

چند باری که آیدیم و اتفاقی تو حیاط یا تو کوچه دیدم با اینکه بهش نگاه نکردم اما حس می کردم که بهم خیره شده. برای اولین بار تو زندگیم سنگینی یه نگاه و حس کردم حسی که مثل قرار گرفتن تو یه کوره تیز و گرم و برنده بود و چقدر توان می خواست که از اون نگاه حذر کنم.

بی هدف دستهام رو کیبورد و چشمهام خیره به مونیتور لب تاب بود و تو افکارم که به هیچ جا نمیرسید غرق بودم.

صدای زنگ گوشیم باعث شد تکونی بخورم و نگاهمو به گوشی روی میز بدوزم.

افروز بود. تماس و وصل کردم و سلام کردم.

افروز: سلام آرام خوبی؟ کی خونه است؟

من: مرسی ممنون من و مامان خونه ایم چه طور؟

افروز: سعید یه کاری براش پیش اومده مجبوره امشب بره مسافرت فردا بر می گرده. منم کارام زیاده سونیا هم بهانه می گیره وسایلشو جمع کردم با سعید فرستادمش خونه ی شما. اگه میشه مراقبش باش براش کارتن بزار و یکمم باهاش بازی کن. من شب میام اونجا باشه؟

من: باشه حواسم هست.

با تحکم تاکید کرد: سفارش نکنما دعوا نکنید.

نفس خسته ای کشیدمو گفتم: باشه گفتم حواسم هست.

تماس و قطع کردم و مستمر به ادامه ی خیره شدن بی هدفم به مونیور ادامه دادم.

حدود نیم ساعت بعد سعید و سونیا اومدن. از اتاق بیرون رفتم و به سعید سلام کردم سونیا با دیدنم لبخندی زد و سلام کرد.

اصولا این بچه وقتهایی که با هم تنهاییم خیلی خوب رفتار می کنه ولی به محض رویت شخص سومی یهو سیمهاش قاطی میشه. در حال حاضر هنوز تحت تاثیر محبت زیاد مامان قرار نگرفته بود برای همینم اوضاع در وضعیت خوبی به سر می برد.

سعید مشغول صحبت با مامان شد. با یه "سفر سلامت و مراقب خودت باش" خداحافظی کردم و با سونیا رفتیم تو اتاقم.

در و بستم و رو به سونیا گفتم: خاله گشنت نیست؟ چیزی نمی خوای برات بیارم؟

نیشش کامل باز شد و ذوق زده گفت: خاله کیک داری؟ اگه داشته باشی همه شو می خورم.

لبخندی به هیجان و دلش که هوس کیک کرده بود زدم و گفتم: الان نداریم ولی اگه تحمل کنی تا یه ساعت دیگه یه کیک شکلاتی برات درست می کنم.

ذوق زده دستی بهم کوبید و کمی بالا پرید.

سونیا: منم کمک؟

سری به نشونه ی باشه تکون دادم و به سمت لب تاپم رفتم و از رو میز برداشتمش و دست سونیا رو گرفتم و با هم رفتیم توی آشپزخونه.

درسته الان ذوق کیک پزی داشت ولی وقتی ببینه نمیزارم با جفت دست بره تو ظرف آرد مطمئنن ذوقش کور میشه. برای اون موقع وجود لب تاپ و کارتن لازمه.

لب تاپ و گذاشتم رو میز و سونیا رو هم نشوندم پشتش. از بین کارتن هام یکی و که خودمم ندیده بودم انتخاب کردم و پخش کردم.

سونیا نشست به کارتن دیدن و منم مشغول شدم. دستهام به کار کیک پژی و چشمهام به کارتن.

این وسطا سونیا هم یه قاشقی تو ظرف آرد و مخلوط کیک تکون می داد که بعداً بتونم با دلیل بهش بگم کمکم کرده.

دوتایی با هم کیک پختیم و کارتن دیدیدم و خندیدیم و چایی و کیک خوردیم و کلی خوش گذروندیم.

موقع شام هم مثل یه دخترِ خانم نشست کنارم و هر قاشقی که براش از غذا پر کردم و بدون نق زدن خورد. کاش همیشه همین قدر آروم میبود.

السا و آرمین و بابا اومدن. هر کدوم یکم با سونیا خوش و بش و ماچ و بوسه کردن و هر کی رفت رد کار خودش. بازم من موندم و سونیا.

حدود ساعت 10 افروز اومد. با دیدن سونیا گفت: تو هنوز بیداری؟ از وقت خوابت خیلی گذشته دختر.

حدود نیم ساعتی مونده بود که کارتن تموم بشه. سونیا با التماس گفت: مامان بزار این یکمش و ببینم بعد می خوابم. نایستادم ببینم این دوتا چی میگن بشقاب میوه ای که با سونیا خورده بودم و برداشتم و رفتم تو آشپزخونه.

بعد کیک پختنمون محل استقرارمونو از آشپزخونه به اتاق من تغییر داده بودیم.

وقتی برگشتم افروز راضی شده بود و سونیا چهار چشمی تو مونیتور بود.

نشستم کنارش و با هم تا آخر کارتن و دیدیم و باید اعتراف کنم قشنگ بود و خنده دار.

افروزم غذاشو خورده بود و اومده بود تو اتاق و با لب تاپش مشغول کار کردن بود و یه اخمی هم رو پیشونیش بود. هر کاری که می کرد ظاهراً اون جوری که می خواست پیش نمی رفت که قیافه اشو تو هم برده بود.

سونیا آروم گفت: خاله دستشویی دارم.

بلند شدم و بردمش دستشویی. درسته که ساعات خوبی و گذرونده بودم اما کلافه بودم. کلافه از اینکه نتونسته بودم پشت پنجره منتظر بشینم.

با اینکه سرد شده بودم و یخ اما هنوز کارم پشت پنجره به انتظار نشستن بود.

سونیا رو از دستشویی برگردوندم. لب تاپ و جمع کردم. براش جا انداختم تا با مامانش تو اتاق ما بخوابن.

کارهامو که کردم رفتم نشستم پشت پنجره و خیره شدم به حیاط و در خونه.

اطلاعیه

سلام بر دوستان عزیزی که لالایی بیداری و دنبال می کنن.
به خاطر امتحانات اکثر دوستان و همچنین خودم
مجبورم فعلاً لالایی و ادامه ندم تا 25 ام که با دست پر بیام
چون واقعا این روزها از صبح میرم شب بر می گردم و حتی وقت خوابیدن هم ندارم چه برسه به تمرکز کردن و با احساس پست نوشتن
شرمنده ی همه اتونم شدم
ولی این پستها خیلی مهمه و نیاز به تمرکز و وقت داره
ترجیح میدم بیام یهو پست بزارم تا دونه به دونه
ولی یه قولی میدم وقتی برگردم تایم میدم برای تموم شدن داستان و
همه ی سعیمو یم کنم که زود تمومش کنم
بازم ببخشید بابت این تاخیر
ممنون و متشکر.

لالایی بیداری 147

اینم پست دوم و شب خوش

احتمالا فردا هم یه پست بزارم شایدم بزارم برای یکشنبه

ببخشید که این جور تیکه تیکه میشه

_________________________________________


با نزدیکتر شدنم به انتهای سالن و صندلی همیشگیم صداهای گنگ و محوی که از سر راهرو شنیده میشد بلند تر شد.

تو جام ایستادم و اخم کردم. صداها از تو اتاق آیدین میومد. با یه اخم غلیظ برگشتم سمت در اتاق و با تمرکز خیره شدم به در بسته.

کم کم تونستم صداها رو از هم تفکیک کنم و تشخیص بدم.

تو یه لحظه قلبم از کار ایستاد و پاهام سست شد. لب پایینمو به دندون گرفتم. چشمهام متزلزل شد.

صداها نامفهوم بود از بین تمام حرفها و صداها و اصوات گنگی که میشنیدم چند کلمه ایو فهمیدم.

" لعنتی... اطمنان کرده بودم... قرار نبود... حق نداشتی... نمی خوام.... آرام... دیدن...نیاد".

چشمهامو آروم بستم و یه لبخند محو نشست روی لبهام. یه نفس عمیق پر آرامش کشیدم و چشمهامو باز کردم. قلبم آروم گرفته بود.

نگاهی به صندلی خالیم انداختم؛ امیدوارم دیگه نبینمش. برگشتمو نگاهی به در بسته ی اتاق کردم و دوباره چرخیدم و راه اومده رو برگشتم.

درسته که آیدین نمی خواست منو ببینه و در هر حال منم قصدی برای ورود به اتاق و عبور از در بسته و دیدنش روی اون تخت نداشتم.

سر پیچ راهرو شراره رو با روپوش سفید دیدم که به سمتم میومد و لبخندی به پهنای صورتش رو لبهاش بود.

با سرخوشی خودشو بهم رسوند و گفت: دیدش آرام؟ فهمیدی بیدار شده. نمیخواستم بهت خبر بدم. می خواستم خودت بیای ببینی و سورپرایز بشی.

فقط نگاش کردم و به گفتن: "آره ای" بسنده کردم و به راهم ادامه دادم و شراره رو مات و مبهوت تنها جا گذاشتم.

صداشو کمی بلند کرد و با همه ی تعجبش گفت: اصلاً رفتی تو اتاق؟ ببینم داری کجا میری؟ مگه نمیومدی که ببینیش؟

بدون جواب با یه لبخند محو رو لبم از در بیمارستان بیرون اومدم.

آیدین وقتی آیدینه که خودش باشه استوار و پا بر جا.

من اون آیدینو شناختم و مطمئناً اونم نمی خواد چیز دیگه ای جای اون ذهنیتمو اشغال کنه.

****

السا برای اولین دفعه تو زندگیش بدون اینکه کلاس ساعت 8 صبح داشته باشه از خواب بیدار شده و این عجیبه چون یه جورایی نشون میده که یه شرایط خاص و ویژه ای در کاره.

و از اونجایی که حدود یک ساعتی هست که تلفنش 5 دقیقه یک بار زنگ می خوره و اونم با استرس جوابش و میده پس حتماً خبری هست.

بی توجه به السا و بی توجه به استرس و چیزهایی که از حرفهای یواشکیش با پژمانی که پشت خط بود فهمیده بودم لباسمو پوشیدم تا برای کلاسم آماده بشم.

کیفمو از توی کمد برداشتم و برگشتم و چشم تو چشم السای نگران که با چشمهای وحشت زده بهم خیره شده بود شدم.

متعجب از عکس العملش نگاش کردم. نگاهمو که دید لبخند عجولی برای پنهان کردن استرسش زد و گفت: داری میری خواهری؟

یه ابروم رفت بالا. نمیدونم پژمان چی بهش پشت خط گفته اما هر چی که گفته مطمئنن خوب نیست که باعث شده السا از لفظ خواهری استفاده کنه.

کلمه ای که فقط برای نرم کردن و بیشتر خر کردن من استفاده میکنه.

سری به نشونه ی "آره خوبم: تکون دادم و یه قدم به سمت در اتاق برداشتم.

السا سریع اومد جلوی راهمو گفت: داری میری؟ کجا؟ بمون با هم صبحونه بخوریم.

دوباره یه ابروم رفت بالا نه این دختر مطمئنن چیزیش شده بود.

من: السا جان کلاس دارم باید برم. بعدم من حدود نیم ساعت پیش همون موقع که تلفنت برای بار 15 هم زنگ زده بود و تو اومدی تو اتاق تا جوابش و بدی صبحونه امو تموم کردم. الانم باید برم دیرم میشه.

نمیفهمیدم السا چرا این جوری میکنه و چرا با ترس تا دم در دنبالم اومد و سعی کرد با بهانه و بی بهانه تو خونه نگهم داره اما واقعاً نمیتونستم بمونم دیرم شده بود و باید به کلاسم می رسیدم.

تو این شرایطی که الان داشتم کار کردن برام بهتر از هر چیزی بود.

به زور السا رو تو خونه هول دادم و در و روش بستم و پوفی به این همه پافشاریش کردم و از پله ها پایین اومدم و در ورودی و باز کردم. پامو از در بیرون گذاشتم و همزمان کیفمو به صورت کح رو شونه ام انداهتم.

دستم به بند کیفم بود که در حیاط باز شد و ....

آیدین لاغر تر از همیشه با سری پایین و موهای پریشون رو پیشونیش وارد شد و پشت سرش پژمان.

یه نگاه کلی از سر تا پاش انداختم و جز جزء تغییراتش و ثبت کردم.

سرشو که بلند کرد نگاهمو ازش گرفتم. بند کیفمو درست کردم و دستهامو پایین آوردم.

با قدمهای محکمی به سمتشون رفتم. با دیدن من هر دو ایستادن، آیدین جلوتر و پژمانِ نگران عقب تر.

 بدون نگاه کردن به هیچکدومشون خشک و جدی از کنارشون گذشتم و یه سلام سرد به آیدین کردم و دستی بدون لبخند برای پژمان تکون دادم و سرد تر و محکم تر و جدی تر از همیشه به راهم ادامه دادم.

از در گذشتم و از خونه بیرون اومدم.

مصمم تر از همیشه بدون فکر به آیدین به سمت محل کارم رفتم و به خودم قول دادم که بهش فکر نکنم.

****

لالایی بیداری 146


سلام دوستان خوب هستید؟
راستش دیشب می خواستم پست بزارم دیدم خیلی کمه گفتم بی خیال
امشب می زارم.
با اینکه اینم زیاد نیست اما خوب حداقل تا یه جاهایی رفته.
__________________________________________________________________

*****

هر روز به بیمارستان سر میزدم. پشت در بسته می نشستم و خیره میشدم به در به امید اینکه باز بشه و یکی بیرون بیاد و بگه اونی که منتظرشم بیدار شده، اما انگار این خواب شیرینترین رویاها رو براش داشت که دلش نمیومد چشمهاشو باز کنه.

نظاره گر تمام این انتظار و خیره به در موندنم شراره بود و پژمان. گاهی سعی می کردن ساعتی کنارم بشینن و باهام همراهی و شاید همدردی کنن اما عجیب بود که نه طاقت این همه انتظار بی پایان و داشتن و نه حتی دلیل درست منتظر موندنم و میدونستن.

و السا....

مطمئن بودم که میدونه هر روز بین کلاسهام و ساعات بیکاریم، روزهایی که دیر تر به خونه بر می گردم کجا میرم و چی کار می کنم اما ترجیح داده بود تو یه سکوت بی کلام بمونه و اجازه بده که من با خودم و تنهایی هام خلوت کنم.

هیچ وقت درست نفهمیدم که چرا اون شب خانواده ی آیدین بیمارستان نیومدن و یا چرا فردای همون روز مژگان خانم به طور کاملاً ناگهانی یه مسافرت ضروری به جنوب براش پیش اومد و مجبور شد از تهران بره.

نفهمیدم چی شد که آیدا در مورد برادرش ازم سوال نپرسید یا چرا پدر آیدین تنها از طریق پژمان جویای حال آیدینه و به گفته ی شراره فقط آخر شبها یا صبح های زود به دیدن پسرش میره.

یک بار از بین حرفهای السا با پژمان شنیدم که میگفت: "بیچاره مژگان خانم به خاطر قلب مریضش حتی نمیتونن بهش بگن پسرش تو چه وضعیتیه".

و اونجا بود که تا حدودی فهمیدم که این مادر بیچاره حتی خبر نداره پسرش تو بیمارستانه و ظاهراً فکر میکنه از طریق باشگاه با گروهی از ورزشکارها یی که باهاشون کار میکنه رفته مسافرت.

و دلم سوخت برای مادری که خبر از حال جگر گوشه اش نداشت و خواهری که برای مغشوش نکردن ذهنش و تحمیل نکردن یک بار سنگین رو شونه هاش اونو تو بی خبری گذاشته بودن و پدری که برای پنهان کردن بزرگترین راز زندگیش از همسر و دخترش باید از پسرش می گذشت و تنها در خفا به دیدارش می رفت.

و دلم سوخت برای خانواده ای که چقدر مستحکم بودن و حالا برای حمایت از هم مجبور به پنهان کاری و تحمل تنهایی در دهاشون شده بودن.

اینو میدونستم که آیدا تو دوره ی بیماری مادرش خیلی اذیت شده و خیلی تحت فشار بوده و به پدرش حق می دادم که نخواد باز هم اونو درگیر یه همچون شرایطی کنه. بارها از زبون خود آیدا شنیدم که اگه تو اون موقعیت آیدین نبود مطمئنن اون داغون میشد و حالا بدون آیدین اون باید برای تحمل دردهاش به کی تکیه می کرد؟

یه جورایی کل ساختمون بیهوشی آیدین و به فراموشی سپرده بودن. هیچ کسی در موردش حرف نمیزد و همه به زندگی عادیشون برگشته بودن غیر از دخترایی که خیلی نردیک تر از بقیه همسایه ها صحنه ی اون روز و دیده بودن و میدونستم باور نمی کردن آیدین با اون حالش تونسته باشه خیلی زود خودشو جمع کنه و بره مسافرت.

و جالب تر ابن بود که میدونستم و از نگاهشون می خوندم که کلی سوال دارن و نمیدونستم چرا هیچ وقت هیچ کدومشون هیچ سوالی در مورد اون روز ازم نپرسیدن.

روزی که آیدین بی هوش بین بازوهام بود و من نمی تونستم کاری بکنم و فقط زجه میزدم و ناباور صداش می کردم.

هیچ وقت نفهمیدم کی تو تعریف داستان دخالت کرد و اصل موضوع و تحریف کرد و جوری جلوه داد که انگار من فقط به قصد کمک به آیدین با آمبولانس رفتم.

شاید همه ی این سکوت و کناره گیریها از دخالت و فهمیدن اصل ماجرا بر می گشت به رفتار گذشته ی من که همیشه بی سوال کنار همشون بودم و هیچ وقت نخواستم سر از کارشون در بیارم مگر اینکه خودشون بخوان برام بگن.

و شاید همه اشون تو یه توافق نامعلوم خواسته بودن با سکوتشون ازم حمایت و محافظت کنن.

هر چی که بود من از همه ممنون بودم و از السا خواهری که همیشه فکر می کردم باید هواشو داشته باشم و الان میفهمیدم که به وقتش اون می تونه یه پشت محکم باشه برام.

بی صدا، بی حرف، حمایتگر و قابل اطمینان.

روزها برام زیادی طولانی شده بود و شبها زیادی تاریک بود.

کم حرفتر از قبل شده بودم. جوری که صدای مامان هم بلند شد بود و از اخلاق و سکوتم گله می کرد.

تو جواب همه ی اینها من خیره نگاهش می کردم و السا کسی بود که آرومش می کرد و ازش می خواست بهم گیر نده و مامان هیچ وقت نفهمید چرا السا انقدر مراعات من و می کنه و من چرا انقدر آروم شدم.... آروم تر شدم.

و من باز هم پشت پنجره ی اتاقم می نشستم و به در و حیاط و آلاچیق خالی نگاه می کردم و منتظر بودم.

26 روزی از خوابیدن آیدین می گذشت، 26 روز بود که منتظر بودم، 26 روز بود که ندیده بودمش.

آره ندیده بودمش.

با اینکه هر روز میومدم، هر روز منتظر بودم، اما عین 26 روز و پشت در بسته نشسته بودم و حتی توی اتاقشم نمی رفتم.

باز هم مثل هر روز و روزهای دیگه بعد از تموم شدن کلاسهام به جای برگشت به خونه به سمت بیمارستان حرکت کردم. از درهای باز گذشتم و از راهروی سفید منتهی به اتاقش پیچیدم و دونه دونه صندلیهای انتظار کنار دیوارها رو شمردم تا رسیدم به صندلی همیشگی خودم.

درست رو به روی در اتاقش.

لالایی بیداری 145

اینم پست اخر و شب خوش

فقط در مورد این بیماری باید یه توضیحی بدم.

اولا اینکه حرفهای پژمان و با دقت بخونید.

بعدم اینکه این یه بیماری واقعی و من از خودم در نیاوردم و تخیلی هم نیست

کاملا حقیق و خیلی...

خیلی بده...

برای یک بحظه خودتون و بزارید جای شخصیتها نه تنها آرام بلکه آیدین.

ببینید چه حس بدی می تونید داشته باشید.

فقط خواستم روشن کنم که بیماریش واقعی بوده.

______________________________________________

نفس عمیقی کشیدم و سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم.

شراره لبخند مهربونی زد و بغلم کرد. وقتی ازم جدا شد گفت: غصه نخوریا، خودم حواسم بهش هست مدام بهش سر میزنم. بی خبر نمیزارمت.

لبخندی به این همه محبتش و درکش زدم و آر وم چشمهامو بستم.

دهنم باز نمیشد که حرفی بزنم. سکوت و بیشتر دوست داشتم.

با پژمان از بیمارستان بیرون رفتیم و سوار ماشینش شدیم.

هوا سرد بود و بدن منم یخ کرده بود از درون و بیرون. هم به خاطر سردی هوا و هم به خاطر یخ زدگی وجودم.

پژمان بخاری ماشین و روشن کرد و تنظیم کرد روی من. نیم نگاهی بهش انداختم. وجودم با هیچ گرما و بخاری گرم نمیشه فقط یه نفره که میتونه ذوبم کنه.

چشم دوختم به سیاهی جاده که با نور چراغهای مختلف روشن شده بود و سرمو تکیه دادم به شیشه.

این سکوت و دوست داشتم اما انگار پژمان و نگران و ناراحت می کرد.

من من کنان گفت: خواهر جون میشه خواهش کنم در مورد آیدین به کسی نگی؟

نگاش کردم. از پشت رل نگاه سریعی بهم انداخت. خوب معنی نگاهمو میفهمید.

درست مثل همون وقتی که با توپ زد و شیشه ی خونه ی همسایه ی بد اخلاقمونو شکوند و اونم شب اومد دم در خونه ی همه ی ما تا بفهمه کار کی بود چون تنها دختر جمع من بودم و من لام تا کام حرف نزدم.

یا وقتی که تو دعوا زد و صورت پسری که مزاحم السا میشد و پر خون کرد و اونم در به در دنبال این بودن که ببینن کی یهو از ناکجا پیداش شد و پسره رو داغون کرد و من باز هم هیچی نگفتم.

خوب میدونست در مورد این موضوع هم هیچی نمیگم.

لبخند محوی زد و گفت: آیدین خودش اصرار داشت کسی نفهمه برای همینم وقتی حالش بد میشد این بیمارستان نزدیک خونه امون نمیرفت. میگفت شراره اونجا کار می کنه و ممکنه ببینتش و بفهمه. حاضر بودب ا اون حال بدش 4 تا خیابون اون طرفتر بره بیمارستان اما نزدیک نباشه که کسی بفهمه.

خیره موندم به جاده و جوابی بهش ندادم.

دم در خونه آروم پیاده شدم. سپاسگذار نگاش کردم اما بازم حرفی نزدم. یه لبخند نصفه بهم زد که یعنی خواهش می کنم.

در و بستم و وارد خونه شدم. زنگ زدم. در سریع باز شد.

مامان بود. تا چشمش بهم افتاد شروع کرد.

مامان: وای آرام کجا بودی دختر دلم هزار  راه رفت. هیچ کسم نمیدونست چه خبره. از هر کی میپرسیدم فقط میگفتن ما صدای جیغ آرامو شنیدیم اومدیم دیدیم آیدین افتاده کف زمین و آرام بغلش کرده و داره داد میکشه.

وارد شدم و کفشهامو در آوردم. مامان به اینجای حرفش که رسید مکثی کرد و بهم نگاه کرد تا تاییدیه ازم بگیره.

بی جواب راهی اتاقم شدم و اونم دنبال من راه افتاد. تن صداشو پایین آورده بود انگار نگران بود کسی بشنوه. السا هم با شنیدن صدای مامان از تو آشپزخونه بیرون اومد و نگران نگام کرد اما حرفی نزد. آرمین خونه نبود و بابا ظاهراً دستشویی بود.

هر دو دنبالم تا تو اتاق اومدن و مامان باز هم حرف زد.

مامان: ببینم دختره ی خنگ تو با خودت چی فکر کردی؟ اصلاً گیریم که اون پسره ی طفلی غش کرده باشه که خدا برای کسی نیاره. تو چرا بغلش کردی؟ ببینم اصلا تو اونجا چی کار می کردی؟ بعدم کسی به غیر تو اونجا نبود؟ هیچ مرد و بزرگتری نبود که پسره رو ببره بیمارستان؟ توی دختر بچه باید میبردیش بیمارستان؟

هر دو دنبالم اومدن توی اتاق. السا مداخله کرد و گفت: اِه مامان جان این چه حرفیه که میزنی. تنها که نبوده شراره هم باهاش بوده. بعدم کسی نبود جز بابا حسین اونم که نمیتونست دنبال مریض راه بی افته.

مامان چشمی گردوند و با حرص گفت: اصلاً من می خوام بدونم به آرام چه؟ همین مونده بود بیام خونه و کل همسایه ها بگن دخترت پسره ی مردم و بغل کرد برد بیمارستان. شانس آوری به هزار زور و زحمت نذاشتم به گوش بابات برسه که آیدین و بغل کردی. وگرنه  معلوم نبود چه قشقرقی راه بنداخت. تو نمیدونی بابات چقدر حساسه؟

بی حوصله و بی حرف دکمه های پالتومو باز کردم و از تنم در آوردمش.

السا معترض به حرف مامان گفت: وای مامان جان این چه حرفیه. همچین میگی آرام بغلش کرد که یکی ندونه فکر می کنه چی کار کرده. باباجان پسره مریض بود از حال رفته بود اینم از سر خیر  خواهی کمکش کرده. خود شما بودی این کارو نمی کردی؟

مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت: من اگه انجام میدادم مهم نبود فرق داشت.

چشمهای السا گرد شد و دهنش باز.

مامان برای راست و ریست کردن حرفش گفتک یعنی منظورم اینه که من جای مادرشم من کمک کنم اشکال نداره اونم برای من مثل آرمینه ولی آرام یه دختر جوونه براش بده زشته. بابا پسره نامحرمه.

السا چشمهاشو گردوند و گفت: مادر جان بحث مرگ و زندگیه دیگه محرم و نامحرمی مهم نیست.

مامان کلافه دستی تو هوا تکون داد و گفت: اصلاً به من چه فقط شانس آوردین باباتون نفهمید هر چی باشه غیرت داره. حالا این پسره چش بود؟

به جای من السا سریع گفت: هیچی فشارش افتاده بود.

مامان: خوب خدا رو شکر. ببینم آرام شام می خوری؟

سری به نشونه ی نه تکون دادم.

مامان از اتاق رفت بیرون. لباسهامو عوض کردم و السا فقط نگران و دلسوز نگام کرد و بیحرف از اتاق رفت بیرون. از تخت بالا رفتم و دراز کشیدم رو تخت و چشمهامو بستم و ذهنمو خالی کردم. از هر چی دیده و شنیده بودم.

****

راستی فردا نمیتونم پست بزارم چون خونه نیستم میره برای 5شنبه

لالایی بیداری 144

پژمان گفت "هر وقت عصبی بشه". شب تاسوعا حالش بد شد. شبی که اون شعر و برام فرستاد.

چشمهام می سوخت و نفسم تنگ بود.

دوئ سه ر.وز بعدش وقتی اون حرفها رو در مورد برداشت غلطم از شعرش بهم گفت.

قلبم فشرده شد.

و امروز خوابید؟

قبلش.. قلبش منو دیده بود.

نفسم بند اومد دهنم و باز کردم و مثل ماهی چند بار بازش کردم و بستمش و سعی کردم نفس بکشم اما هوا نبود.

با شنیدن صدای نگران شراره که اسمم و میگفت به خودم اومدم و بالاخره راه گلوم باز شد و هوا پیدا شد و تونستم نفس بکشم.

سرم پر بود از فکر و خیال و چشمم به دری بود و ذهنم پیش ایدینی که اون طرف در خوابیده بود و خبر نداشت چه به حال همه امون آورده.

نمیتونستم اونجا بایستم و باز هم زل بزنم به در بسته.

بدون اینکه حرفی بزنم چرخیدم و راه خروج و پیش گرفتم. نیاز به هوا داشتم.

شراره دنبالم دویید.

شراره: آرام کجا میری؟ حالت خوبه؟ بزار منم بیام.

ایستادم. سرمو بلند کردم و مصمم تو چشمهاش نگاه کردم و به تمام نگرانیهاش گفتم: من خوبم نیاز دارم تنها باشم. خواهش می کنم.

نگران بود اما چیزی نگفت. شاید درکم می کرد که سری به نشونه ی باشه تکون داد و همون جا ایستاد و اجازه داد تنها باشم.

اجازه داد تو تنهاییهام به همه چیز فکر کنم به روز اول دیدن آیدین تا روزی که به خاطر حرفهاش از خودم متنفر شدم.

چرا هیچ وقت به این فکر نکردم که اگه اون شعر قشنگ بود اگه شعر و دوست داشتی چرا برای من فرستادی؟ چرا بین این همه آدم من تو اون لحظه تو ذهنت بودم و تو خواستی که من هم حس قشنگ شعرو درک کنم؟ چرا من و نه کس دیگه؟

چرا هیچ وقت به این چرا ها و سوالاتی که تو تخمام لحظاتمون بود و منو خاص می کرد و آیدین هیچ وقت مستقیم به زبون نیاورد و در آخرم با یک کلمه انکارش کرد فکر نکردم؟

چرا به جای متنفر شدن از خودم و حس شیرینم به حرفهاش شک نکردم؟ به نگاهش که برخلاف حرفهای محکم و جدیش ته رگه هایی از تزلزل توش بود شک نکردم.

چرا وقتی راهمو کشیدم و رفتم و همه ی سعیمو کردم تا خورد شدنمو نشون ندم چرا هیچ وقت برنگشتم و یه نگاه کوتاه به اون کسی که پشت سرم تنها گذاشتم و رفتم ننداختم؟ به اون چیزهای مشترکی که با هم داشتیم.

شاید اگه همون موقع به همه ی اینها فکر کرده بودم انقدر از خودم و از تنهاییم متنفر نمیشدم و میتونستم درک کنم پشت اون چهره ی خونسرد چی میگذره.

تو حیاط بیمارستان قدم زدم و به تک تک لحظه هامون فکر کردم.

به دلخوشیم به یه "سلام و حالت چه طوره ی ساده".

به یه زنگ کوتاه شبانه.

به یه جفت گوش شنوا.

به یه دل ساده و بزرگ که شده بود همدم تمام تنهاییم.

به تک تک روزهای انتظارم.

فکر کردم و راه رفتم و سخت نفس کشیدم و بغض کردم و گلوم فشرده شد و چشمهام خشک موند و دستهام مشت شد و باز.... فکر کردم.

هوا تاریک شده بود و من هنوز تو حیاط بیمارستان در حال قدم زدن بودم و از دنیا جدا شده بودم.

صدای قدمهایی که تو نزدیکیم متوقف شد و صدای کسی که صدام می کرد باعث شد سرمو بلند کنم و به شراره و پژمان نگاه کنم.

شراره: آرام جان بهتره دیگه بری خونه. پژمان میرسونتت. من میمونم، شیفت دارم.

منتظر و نا مطمئن نگام کرد. چشمهامو ازش گرفتم و به ساختمون بیمارستان نگاه کردم.

چه جوری دلم آروم می گرفت که آیدین و خوابیده رو تخت بیمارستان ول کنم و برم خونه؟

پژمان خودشو کشید جلومو راه نگاهمو سد کرد و گفت: آرام جان باید بریم خونه. مامانت اینا نگران میشن. السا... نگرانته.

چشم دوختم تو نگاهش و خوندم هر چی که باید میفهمیدم و اون نمیتونست به زبون بیاره.