لالایی بیداری 172
پست دوم و شب خوش
______________________
برگشتم خونه ی خودم تو اتاق خودم.
چشمهای اشکی مامان و نمی خواستم. صورت گرفته ی بابا رو نمی خواستم. نگاه نگران السا و حس دلسوزی برادرانه ی آرمینم نمی خواستم. افسوس افروز و نمی خواستم.
در عین حال تحمل دیدن حال زار مژگان خانم و هم نداشتم، گریه ی بی صدای آیدا رو هم نداشتم نگاه پر بغض آقا علیرضا رو هم نداشتم. الان طاقتش و نداشتم. نیاز به زمان داشتم تا خودمو پیدا کنم.
دلم اتاق آیدین و می خواست و تختی که با هم روش خوابیدیم.
خزیدم تو اتاقم و نشستم پشت در. سونیا که اومد حال خوآنش و که پرسید پر بغض لبخندی بهش زدم و سفت بغلش کردم.
بغضی به وسعت همهی خوشی دیشب تو گلوم گیر کرده بود و چشمهایی که خشک بود و نفسی که بالا نمیومد و آرامشی که با بغل کردن این بچه بهم دست می داد.
کمی که آروم شدم سونیا رو ول کردم. اونم گونه امو بوسید و از اتاق رفت بیرون. این بچه هم حالمو درک کرده بود که بی صدا مونده بود و اجازه داده بود هر چقدر که می خوام بغلش کنم و بوش کنم و آروم شم.
افروز و السا اومدن تو اتاق و شروع کردن به حرف زدن. هر دو پر بغض هر دو با اشک.
من اما ساکت و سرد.
السا: آرام خواهری چرا این جوری نشستی؟ گریه کن عزیزم. میدونیم حال تو از همه خراب تره. گریه کن و خودتو خلاص کن.
فقط نگاش کردم و لبخند محوی زدم.
افروز: آرام جان این جوری نکن عزیزم خودتو نابود میکنی.
من: من خوبم چیزیم نیست.
اما چیزیم بود. خیلی چیزها بود. اشکی که بیرون نمیومد، کمری که نباید خم میشد، شونه ای که نباید می افتاد، تحملی که نباید تموم میشد، صبری که نباید لبریز میشد. کوهی که نباید فرو می ریخت.
من هنوز همون آرام بودم.
چیزی عوض نشده بود من هنوزم تکیه گاه بودم.
فقط تعداد تکیه کننده هام زیاد شده بود. هم خانواده ی خودم هم خانواده ی آیدین. چه جوری می تونستم بشکنم؟
آیدین به امید من بود. همه چشمشون به من بود. اگه خم میشدم، اگه شیون می کردم، همه نابود میشدن، همه نا امید میشدن.
خشک و سرد موندم و خیره نگاه کردم و ساکت شدم و نفس کم آوردم.
با هر بار مقاوم موندنم نفسم کم میشد و تنگ میشد و هوا رو گم می کردم.
هر روز میرفتم بیمارستان پله ها رو میشمردم و به پرستارها سلام میکردم و با آیدین حرف میزدم و یخچالشو پر می کردم و منتظر میموندم. منتظر که چشمهاشو باز کنه و نگاه کنه به منی که مقاوم موندم و نشکستم و بتونه بهم تکیه کنه.
یک ماه.....
دو ماه....
سه ماه....
و الان چهار ماهه که آیدین خوابیده.
****
آروم قدم بر می دارم و به سمت اتاق میرم. در و باز می کنم و وارد میشم.
شراره دنبالم میاد.
به تخت نگاه میکنم. هنوز خوابه.
انقدر می خوابی کسل نمیشی؟
آروم میرم سمتشو میشینم رو تخت کنارش.
دستشو بین دستهام می گیرم و آروم زمزمه میکنم.
من: ممنون که موندی. ممنون که تنهام نزاشتی.
دلم دردودل می خواست، حرف می خواست.
پشت دستش و نرم نوازش کردم و آروم گفتم: آیدین.... وقتی این جوری خوابی... خواب هم میبینی؟ تا حالا خواب منم دیدی؟ من هر شب خواب تو رو میبینم. همیشه هم یه جور.
خواب میبینم در باز میشه و تو با یه لبخند وارد میشی. استوار... بیدار... هوشیار....
سالم ... سالمِ سالم....
نمیدونم چه خوابیه، شاید اونقدر که به بیدار شدنت فکر میکنم این خواب و میبینم.
آیدین... من پیشتم... خواهش می کنم مقاوم باش...
آروم دستی به صورتش میکشم. قلبم فشرده میشه، نفسم کم میشه. حس میکنم یه دستی جلوی دهنمو گرفته و نمیزاره هوا وارد ریه هام بشه.
آروم کج میشم و خم میشم و سرمو میگذارم رو بدنش. صدای ضربان قلبش و که میشنوم نفسم بالا میاد. هوا رو پیدا میکنم.
صدای هق هق شراره بلند میشه و از اتاق بیرون میره.
با تعجب سرمو میچرخونم و به مسیر رفتنش نگاه میکنم. همیشه همین جوریه. هر وقت که من این جور با آیدین حرف می زنم شراره گریه می کنه.
میدونم که همه اشون زجر می کشن و نگران میشن و ناراحتن. میدونم دیدن منِ امیدوار براشون سخته اما برام مهم نیست.
شاید فکر کنن که دیوونه ام که هر روز میام اینجا و منتظرم... اما نیستم...
تنهام.... اما دیوونه نیستم....
دلم تنگ میشه و دلم حرف می خواد و دلم همون گوش شنوامو میخواد. این گوش همیشه می شنوه الان ساکت تر و شنواتر هم هست.
و من می تونم بگم... حرف بزنم و گله کنم و داد بزنم و غم داشته باشم بدون اینکه نگران باشم به کسی آسیبی می زنم. بدون اینکه ناراحت چشمهای نگرانی باشم که با غصه نگام می کنن. بدون اینکه بخوام به صورتهای پر ترحم کسایی که بهم اهمیت میدن بی اعتنایی کنم.
یک ساعتی می مونم و زمان ملاقات که تموم میشه از جام بلند میشم. گونه اش و نرم می بوسم و با لبخند ازش خداحافظی می کنم و از اتاق بیرون میام.
تو راهرو ها قدم میزنم و از پرستارها تشکر می کنم و خداحافظ میگم و شراره رو میبوسم و راهی خونه میشم.
کار هر روزم همینه.
زندگی زناشوئیم همینه.
******