!!!!!!


تنهاتر از خدا
شهرزاد قصه های خویشم
فرهاد فلک شده
تیشه به کوه زندگی ام می زنم
تمام عمر
... در انتظار یک بوسه
از تو نوشته ام
بانوی زیبای من

عباس معروفی


کدوم!!!!؟؟؟؟؟؟

خودم باهوشم!!!!!قلبون خودم شم.



بپلس!!

                                        happy birthday to me

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

 


!!! 
 

            

رفتن يا موندن


رفتن براي خاطرت موندن براي خاطرم

من تو دوراهي موندم وبايد بمونم يا برم؟

بايد بمونم تا دلو ديوونه وار عاشق كنم

شايد بتونم عشقمو در حد تو لايق كنم

***

چيزي نمونده كه بگم ميرم نمي بندم درو

شايد بياي دنبال من راهو ببندي كه نرو

***

بايد برم تا رفتنم آغاز تنهايي بشه

هرچن ميدونم که دلم هرجا تويي اونجاخوشه

رفتن براي خاطرت احساسو درمن ميكشه

هركس وفاداري كنه تنهايي آخرحقشه

***

چيزي نمونده كه بگم ميرم نمي بندم درو

شايد بياي دنبال من راهو ببندي كه نرو

***

شایدبرای خستگیت آغوش من کافی نبود

    طاقت نیاوردی بگم تاخونمون راهی نبود

     میرم که هرلحظه دلت از دوری من تنگ شه

       میرم شاید قلب منم مثه دل تو سنگ شه

***

چيزي نمونده كه بگم ميرم نمي بندم درو

شايد بياي دنبال من راهو ببندي كه نرو

فیروزه محمدی 

واقعا.....


only girls







راز جعبه کفش

زن وشوهری بیش از 60سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر 95 هزاردلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.

پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.

سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”

اخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا باید تو تابستون  بریم مدرسه؟؟؟؟؟توروخدا مدیر ،معاون، دست اندرکاران اموزش وپرورش ،وفرهنگیان عزیز تابستونو گذاشتن ما ها راحت باشیم حداقل برای یه مدت قیافه معلمارو  نبییم!!!