رمان های من

رمان های من

رمان هایی که می نویسم رو می ذارم این جا
رمان های من

رمان های من

رمان هایی که می نویسم رو می ذارم این جا

شهرت؛ پست 6

چه قدر از پرنیا بدم میاد.
ایش...

دختره ی چندش بی ادب.
دخملم گنا داره...
چی می کشه از دست پرنیا
راستی
صفحه نقد نمی خوام بزنم.
برین تو پروف کچلم نقد کنین پلیز.


بابا_ راست می گه پرنیا. یه ماه دیگه خیلی زوده. بذار خواهرت امحانشو بده بعد. این جوری مشغله ذهنیش زیاد می شه. تمرکز نمی کنه واسه امتحانش. آینده اش الان تو دست توئه.
ایول بابا که باز طرف حق رو گرفتی!
_ولی بابا...
این دفعه مامان طرف منو گرفت:
_ شما دوتا که خودتون بریدین و دوختین! حداقل این یه بار رو به حرف پدر و مادرتون گوش کنین. بد می گم؟!
آقای ملکی_ نه خانم... خیلی هم درست می فرمایید. ما باید آینده آرمیتا خانم رو هم در نظر داشته باشم. از طرفی، تو یه ماه، هول هولکی کار ها رو انجام می دید. بهتره بذارید دو ماه دیگه تا هم آرمیتا جان امتحانشو بده، هم شما هم فرصت بیشتری برای خرید داشته باشید.
این دفعه اشکان به حرف اومد:
_ حق با جمعه عزیزم. یه ماهه دیگه خیلی زوده.
پرنیا اخماشو تو هم کرد و دست به سینه به من نگاه کرد:
_ به خاطر یه نفر من باید مراسم عروسیمو عقب بندازم. انگار می خواد جایزه نوبل ببره یه کنکوره دیگه.
دیگه نتونستم طاقت بیارم. جلوی فامیل شوهرش داشت بهم بی احترامی می کرد:
_ بابا من می رم پایین.
اینکه مجلس رو خراب کنم، ذره ای برام اهمیت نداشت. یعنی چی ؟! ساکت بمونم و بذارم دختره ی بی ادب هر چی از دهنش در میاد بهم بگه؟!
انگار نه انگار خواهرمه. بعد شاکی هم می شه که چرا باهاش درست حرف نمی زنم!
پناه آوردم به خونه ی آرامشم. در رو از پشت قفل کردم. رفتم تو اتاق و ر رو محکم بستم. جوری که بالایی ها هم صداشو بشنون.
بابا کلید در رو داشت از ترس اینکه در رو باز کنه، در اتاق رو هم قفل کردم.
وای اگه به خاطر این کارم اشکان بذاره بره چه قدر عالی می شه!
با اینکه تا حد مرگ از خواهرم بدم میومد، ولی بدبختیشو نمی خواستم. می دونستم با اشکان خوشبخت نمی شه و زمان هم اینو ثابت کرد.
***
امروز عروسی پرنیاست. به عنوان خواهر عروس هیچ شور و شوقی ندارم. از عروسی ها بدم میومد. از شلوغی و جمعیت بدم میومد. اگه خواهر عروس نبودم...
می نشستم تو خونه و رمانمو تموم می کردم. سی صفحه بیشتر تا تهش نمونده بود.
از صبح آرایشگاهیم. آرایش من یه ساعته تموم شد و منتظرم آرایش مو و صورت پرنیا تموم بشه.
تو آینه یه نگاه به خودم انداختم. چشمای مشکیم با آرایش خیلی قشنگ شده بود. البته رنگ اصلی چشمام قهوه ای بود. ولی به قدری تیره بود که به مشکی می زد. تا وقتی تو دو میلی متری چشمام زوم نمی شدی، نمی فهمیدی قهوه این!
موهای خرمایی لختم رو ساده ریخته بودم دورم. از آرایشگر خواسته بودم زیاد غلیظ آرایشم نکنه:
_ نا سلامتی خواهر عروسی!
_ بله می دونم. ولی لطفا زیاد غلیظ نباشه. دخترونه باشه و در عین حال شیک.
نتیجه اشم شده لودم الان خودم. یه آرایش ملیح و دخترونه. نه خیلی کم و نه خیلی غلیظ.

شهرت؛ پست5

سلام.
خوبین ؟
دعا کنین واسم...
پس فردا فاینال زبان دارم...

ولی اون کجا و این کجا! حداقل اون یکی داماد از این یکی خوشتیپ تر بود!
سرمو برگردوندم تا بشینم پهلوی بابام، که با قیافه عصبانی پرنیا رو به رو شدم. همچین غضبناک نگاهم کرد که گرخیدم. همون ثانیه اول فهمیدم چه دردشه.
خانم ناراحت بود که چرا با شوهرش رو بوسی نکردم! شوهر توئه، من ماچش کنم؟! دختر شفت شده!
بی خیال نشستم کنار بابام. با اینکه احساس خفگی و ناراحتی می کردم، ولی مجبور بودم تحمل کنم.
هم اینکه خواستگاری خواهرم بود، که به شخصه اهمیت نمی دادم. اهمیت که نه. برام مهم نبود. به نظر من داشت خودشو بدبخت می کرد!
دلیل دوم برای تحمل کردن مجلس، کسب تجربه بود. هر چی خجالتی، درون گرا و دور از اجتماع باشم، از هرفرصتی برای تجربه به دست آوردن استفاده می کنم.
خدا رو چه دیدی. شاید خواستم تو رمان بعدیم، شب خواستگاری شخصیتمو بنویسم. باید یدونم چه خبره یا نه؟!
خوب تو مجلس خواستگاری چی کار می کنن؟
پدر های دو خانواده راجع به کسب و کار حرف می زنن، مادر های دو خانواده راجع به عروس جدید فلانی غیبت می کنن، داماد مجلس سرش پایینه و با کرواتش بازی می کنه و خیس عرقه. عروس مجلس هم تو آشپز خونه منتظره تا صداش کنن:
دخترم، چایی بیار!
البته این خواستگاری یه فرق اساسی داشت:
عروس و داماد مجلس، خواستگاری نکرده و بله نداده، راجع به تاریخ عقدشون بحث می کردن!
برخلاف انتظارم، آقای ملکی نگفت " خوب... بریم سر اصل مطلب!"
عوضش خانم ملکی گفت:
_ اشکان مادر، با عروس گلم تاریخ عقد رو گذاشتین؟
چشمام شد قد سکه بیت و پنج تومنی! شما ها که خواستگاری نکردین!
خاک بر سرت کنن. تو چه نویسنده ای هستی آخه؟ الان خواستگاری فرمالیته است! دختر و پسر خودشون قرار می ذارن، حالا اگه خواستن به پدر و مادرشون می گن!
پرنیا_ بله مادر جون. گذاشتیم 28 ام ماه آینده.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم:
_ ماه دیگه! پرنیا لطفاً! بذار بعد از کنکور من.
خانم ملکی_ واه مادر مگه کنکور چیه! نمی خوای این دوتا جوون زودتر برن سر خونه و زندگیشون؟
_ معلومه که می خوام. ولی این دو تا جوون، می تونستم دو ماه دیگه هم صبر کنن. من نمی خوام یه سال دیگه واسه کنکور بخونم!
تیرم به هدف خورد. هم به سن پسرش اشاره کردم، هم به اینکه نمی خوام مثله خواهرم پشت کنکوری بمونم!
خانم ملکی یا نفهمید، یا به روی خودش نیاورد ولی پرنیا تقریباً با داد گفت:
_ آرمیتا! دستت درد نکنه. یعنی من خنگم!
خودمو زدم به اون راه:
_ چرا حرف تو دهنم من می ندازی؟ من همچین چیزی گفتم؟!

روح اینجاست؛ پست 19

شدم مرده متحرک. نه آب می تونم بخورم و نه غذا.
می ترسم... می ترسم سایه غذامو به سم تبدیل کرده باشه و یا باعث بشه آب بپره تو گلوم.
ولی این همه اش نیست. یه حسی بهم می گه سایه برام خوابای بدتر از این دیده. یه حسی بهم می گه، این تازه اول ماجراست.
تو این چند وقته به کارای گذشته ام فکر کردم. قبول دارم آدم چندشی بودم. همزمان با چند تا دختر دوست بودم... ولی از اول دوستی، با طرف مقابل صادق بودم. می گفتم که همزمان با چند نفر دیگه دوستم و می گفتم که این دوستی دائمی نیست. می گفتم که یه روزی تموم می شه. می گفتم که جدا می شیم و نباید دل ببنده.
این که سایه به خاطر به هم زدنمون مرده، تصیر من نیست!
این که عاشق من شده بود، تقصیر من نیست!
من بهش گفته بودم دلشو به من خوش نکنه.
بهش گفته بودم...
***
رو تاب، تو پارک همیشگی امون نشسته. محل قرارامون. روزای خوبمون تو این پارک، حیف که باید تموم بشن. برخلاف دفعه های قبل، دلم نمی خواد تموم کنم.
با اینکه یه بچه ی 17 ساله اشت، ولی جذابیت خاصی برام داره. جذابیتی که کم مونده مانع تموم کردن همه چی بشه!
این رابطه هم مثله بقیه باید تموم بشه!
از پشت دستامو میذارم رو چشاش. جیغ می کشه. ولی نه اونقدر بلند که توجه عده ی اندکی که تو پارک هستن رو جلب کنه:
_ اِه مانی... صد دفعه گفتم نکن این کارو. می ترسم!
لبخند معروفمو می زنم. همون لبخندی که دخترا رو تو دامم می ندازه. می شینم رو تاب کنارش. دست کوچولوشو می گیرم تو دستم:
_ آخه قربونت برم. وقتی می ترسی خیلی ناز می شی!
اخم می کنه و روشو بر می گردونه:
_ باهات قهرم.
می دونم داره نازه می کنه. می خندم و می گم:
_ قهر نکن دیگه. جون مانی... می دونی که قهر کنی دلم می گیره!
بازم از اون چرت و پرتای همیشگی، که به همه ی دوست دخترام می گفتم.
ولی وقتی سایه، حتی به شوخی باهام قهر می کرد، واقعاً دلم می گرفت. یه چیزی تو این دختر با بقیه فرق داشت. یه چیزی که منو جذب خودش می کرد. شایدم به خاطر سن و سال کمش بود. قبل از اون هیچ وقت، با یه بچه دوست نشده بودم.
بیشتر ناز می کنه:
_ از دستت ناراحتم.
اووف. حرفمو پس می گیرم. هیچم خاص نیست. واقعاً بچه است! ولی چه کنم. با هیمن بچگی اش حال می کنم. از اولم به خاطر بچگی اش باهاش دوست شدم! می خواستم ببینم وقتی طرف مقابل رابطه ات یه بچه باشه، چه جور رابطه ای می شه!
_ عشقم... قهر نکن دیگه!
همیشه وقتی به دخترا می گفتم عشقم، خر می شدن زود آشتی می کردن. خوشبختانه سایه هم از این قاعده مستثنا نبود. روشو بر می گردونه و...
این همون چهره است. سایه ی مظلوم نه... روح سایه. روح خبیث سایه...
قهقهه می زنه. خیلی بلند. گوشام درد می گیره...
***
قبل از اینکه سکته بزنم، از خواب بیدار شدم.

روح اینجاست؛ پست 18

خدا خستم... دیگه نمی تونم... بریدم... طاقت ندارم...
خدایا.. التماست می کنم... این عذاب رو تموم کن...
به غلط کردن افتاده بودم. سایه زندگیمو جهنم کرده بود. به قدری زجرم داده، که به دعا کردن افتادم. اونم منی که 14 معصوم رو نمی شناختم.
یه هفته از احضار شدن سایه گذشته. ولی من به اندازه یه عمر پیر شدم.
یه هفته است که رنگ آرامش رو ندیده ام. حتی توی خواب!هر شب با صدای داد خودم از خواب بیدار می شم.
سایه هر شب می یاد به خوابم... خواب که نه! بهتره بگم کابوس! خواب شیرین رو ازم گرفته. دیگه می ترسم بخوام.
دیگه می ترسم تنها جایی برم. از وقتی سایه، مثله اسمش دنبالمه، جرئت ندارم پامو بیرون از خونه بذارم.
اگه تو خونه این بلا رو سرم میاره، تعجب نمی کنم، اگه پامو از خونه بیرون بذارم و برم زیر تریلی 18 چرخ!
یه هفته است که تنهام. دیگه آرمین هم از روز دوم به بعد این جا نمیاد! حق داره. کم مونده بود کابینت بیفته رو سرش!
تو این یه هفته، غرورم ته کشید. سنگ اگه جون داشت، دلش برای التماسای من می سوخت ولی سایه...
همیشه نگاه پر نفرتشو بهم می دوزه و با صدایی که خونمو منجمد می کنه، می گه:
_ تو هم باید مثل من زجر بکشی...
_ هنوز طعم طرد شدگی زو حس نکردی...
_ کمته مانی روح بخش...
دیگه حتی از فامیلیمم بیزارم. چند شبه به این فکر افتادم:
خودکشی...
ولی وقتی می خواستم تیغ رو رو رگم بکشم سایه مانع شد:
_ من نمی خوام تو بمیری... این جوری زجر نمی کشی. تو باید آهسته و پر درد بمیری... نه به این سادگی ای که من مردم!
اون لحظه رو خوب یادمه...
***
به تیغ تو دستم خیره شده بودم. تنها راه خلاصم بود. راه آزادیم. راه رهایی از درد و عذابی که سایه برام به ارمغان آورده بود.
دیگه تحمل نداشتم. زندگیمو تباه کرده بود. نه تنوان مقابله باهاش رو داشتم و نه نای ادامه دادن. خودم باید این عذاب رو تموم می کردم.
آخرین نفس هامو کشیده بودم. گله هامو از خدا کرده بودم و از عمری که داشتم شکایت. می دونستم و هنوز هم می دونم نصف تقصیر ها گردن منه. ولی آدم تو لحظه مرگش دنبال یکی غیر خودش می گرده برای سرزنش کردن.
تیغ رو با دو انگشتم گرفته بودم . تصمیم داشتم جوری رگمو بزنم که راه نجاتی برام نباشه. درست لحظه ای که تصمیم گرفته بودم لبه تیغ، مچ دستمو خراش بده، تیغ به شدت سرد شد. سرما از تیغ وارد انگشتام و بعد از اون تو تمام بدنم پخش شده بود. بدنم به لزره افتاده بود. صدای به هم خوردن دندونام تو حموم پیچیده بود.
سرما به قدر غیر قابل تحمل شده بود که بی اختیار، تیغ رو ول کرده بودم. به محض ول شدن تیغ، سرما از بین رفته و بدنم آروم گرفته بود. به سختی نشستم و تکیه دادم به وان.
چند بار پلک زدم. نه . چشمام درست می دید. سایه_ روح سایه_ با عصبانیت و نفرت، چیزی که این چند وقته تو چشماش جا خوش کرده، بهم زل زده بود. با همون صدای سرد و یخی اش، که باعث می شد عرق سرد از پیشونیم بریزه، گفته بود:
_ فکر کردی کار ساده ایه؟ فکر کردی با مردنت همه چی تموم می شه؟ نه آقا مانی. من نمی خوام تو بمیری... این جوری زجر نمی کشی. تو باید آهسته و پر درد بمیری... نه به این سادگی ای که من مردم! به این سادگی ها نسیت. به این آسونی نیست.
زجری که من کشیدم، تو باید دوبرابرشو بکشی. باید زنده بمونی و عذاب بکشی ترسو. خودکشی و خلاص شدن خیلی راه ساده ایه. ولی من بهت این اجازه رو نمی دم.

روح اینجاست؛ پست 17

سایه پارسا:

یه لبخند تلخ به قیافه داغونش میزنم. پر از استرس، ترس، غم، نگرانی. ولی همه اینا باعث نمیشه نظرم برگرده. باید تاوانشو پس بده، تاوان اشتباه خودشو، اشتباه منو. من دارم زجر میکشم، پس چرا اون آزاده؟ چرا اون باید زندگیشو بکنه و من باید این جوری تنها بمونم؟
_ آ... آخه، چرا؟
دوستش آروم زمزمه می کنه:
_ مانی...
_ آرمین، می بینی چی میگه؟
_ آروم باش، مانی... مطمئنم درست نیست. ازش بپرس. دوباره.
قیافش خیلی بهتر از مانی نیست. معلومه خیلی با هم صمیمین. یعنی دوستای من هم از شنیدن خبر خودکشی من ناراحت شدن؟
_ آرمین نظرش عوض نمیشه.
یهو آرمین داد میزنه:
_ دِ میگم ازش بپرس لـــعنــتـــی!
_ آرمین...
آرمین دستی به موهاش میکشه:
_ آخه تو از کجا مطمئنی؟ خره زندگیته. یه عمر میخوای زجر بکشی؟ چند سال میخوای همینجوری، داغون، زندگی کنی؟ یا شایدم خوشت میاد که زودتر خودکشی کنی و بمیری؟
از طرف مانی فقط سکوته و بس... مطمئناً لبخند روی لب های من رو دیده و چیزی نمیگه. ناشناس کنارشون که تا الان با تاسف بهشون زل زده بود، چشاشو می بنده و یه چیزایی زیر لب میگه. قبل از این که توی همون خلا فرو برم، چشمامو می بندم. اشکم سرازیر میشه...

مانی روح بخش:

لبخندش روی اعصابمه، تلخ و شیطانی. سایه که اینقدر سنگدل نبود. مغزم بهم یادآوری کرد:
انتظار داری هنوزم همون سایه 17 ساله خام و ساده باشه؟
این همه آدم تو دنیا هستن با شرایط من. چرا این بلاها باید سر من بیاد؟
_ آ... آخه، چرا؟
آرمین زیر لب میگه:
_ مانی...
دستاش رو به صندلی فشار میده. نمیدونم عصبانیه یا ناراحت.
_ آرمین می بینی چی میگه؟
حتی برای زدن یه تلخند هم نا ندارم.
_ آروم باش مانی...
بیشتر از من خودش نیاز داره تا آروم باشه.
_ ... مطمئنم درست نیست. ازش بپرس، دوباره.
چی رو بپرسم؟ بپرسم که چی بشه؟ اون جمله لعنتی دوباره مرگم رو بهم هشدار بده؟
_ آرمین، نظرش عوض نمی شه.
یهو ترکید:
_ دِ میگم ازش بپرس لـــعنــتـــی!
_ آرمین...
_ آخه تو از کجا مطمئنی؟ خره زندگیته. یه عمر میخوای زجر بکشی؟ چند سال میخوای همینجوری، داغون، زندگی کنی؟ یا شایدم خوشت میاد که زودتر خودکشی کنی و بمیری؟
جوابی ندارم که بدم. تنها چیزی که تو صورت این روح جلوم نمی بینم دودلیه. نظرش به هیچ وجه عوض نمیشه...